فرهنگسرای آریو مصلی نژاد


صدای وزش باد به گوشم می رسد هم زمان با آن نوازش دستهای باد را روی صورتم حس می کنم .با تمام وجود نفس می کشم .بوی آب تمام مشامم را پر می کند .حس خوبی است . چشمهایم را باز می کنم اما به جز سیاهی و تاریکی چیزی نمی بینم .از ندیدن هراسان می شوم وچند بار پلکهایم را باز و بسته می کنم تا شاید به تاریکی عادت کرده و چیزی را تشخیص بدهم .فشار برروی پلکها کار خودش را می کند حال می توانم سایه ای را که رو به پنجره ایستاده ببینم. ناگهان به یاد مهری می افتم چند بار نامش را صدا می کنم مهری ! مهری !

سایه با شنیدن صدایم برمی گردد و در حالی که شمعی به دست دارد به سمتم شروع به حرکت می کند. کمی که نزدیک می شود می توانم انعکاس نور شمع را هم دربازتاب سیاهی چشمانش ببینم. خودش است .

صدایش لطافت همیشگی را دارد . با لبخندی برروی لب می پرسد: "امیر چشاتو باز کردی ؟"

سرم را تکان می دهم دوباره ادامه می دهد: "خیلی وقته که منتظرم بیدار بشی !"

به یاد  نمی آورم که کی به خواب رفته ام. حتی نمی توانم تشخیص بدهم خورشید غروب کرده ؛ یا باید منتظر طلوعش باشم . زمان را از دست داده ام درست مثل روزهای تعطیل که ناگهان از ترس خواب ماندن برای رسیدن به قرار مهم کاری از خواب می پرم و در بهت اینکه امروز چند شنبه است می مانم . گویی او تردید مرا حس کرده است . نزدیکتر می شود .گرمای نفسهایش را روی صورتم حس می کنم دلم نمی خواهد از من دور بشود .دستش را می گیرم سرد است؛ برعکس دستهای من که گرم اند .با نگاهی شیطنت آمیز سربه سرم می گذارد و می گوید:" چیه ترسیدی ؟"

به چشمهایش خیره می شوم . می گویم : "نه می خواهم تو کنارم باشی ."

لبه ی تخت می نشینم و دستم را روی صورتش می کشم . می توانم تمام اجزا صورتش را با نوک انگشتانم حس کنم . نسیم موهای روی پیشانیش را به پرواز در آورده و دسته ای از آنها را روی یکی از چشمهایش می نشاند موهایش را که همچون کودکی بازیگوش قصد فرار دارند را گرفته و در پشت گوشش قلاب می کنم  .با خنده ای دلنشین رویش را از من می گیرد وقصد رفتن می کند. چشم دوخته به او مجنون واربه دنبالش که از در بیرون می رود روان می شوم .با تمنا صدایش می زنم مهری !مهری ! واو بدون آنکه بیایستد  فقط برمی گردد و با نگاهش از من می خواهد آرام باشم .هر چه سعی می کنم به او نزدیک شوم نمی توانم .او با قدم های بلندش از من بیشتر دور می شود .گویی عجله برای رسیدن دارد. آسمان صاف است و دریا موجی ندارد اما من ازاین رفتن او می ترسم . شاید فکر می کنم ... فکرش هم وحشتناک است چند بار سرم را محکم تکان می دهم تا فکر وحشتناکی که در سرم مثل نوار ضبط شده مرتبا تکرار می شود بیرون برود.عاجزانه او را که به درون دریا پیش می رود می خوانمش و می گویم  :" نرو! "

با شنیدن صدای پر از خواهشم صورتش را به سمتم برمی گرداند و با همان آرامش همیشگیش  می گوید:

نترس!

صدایش با آنکه زمزمه ای بیش نیست و به سختی در میان زوزه باد به گوشم می رسد اما آرامم می کند. حال می توانم خنکی آب را  زیر پاهایم حس کنم .دوان دوان به سمتش می روم و دستش را محکم می گیرم که دیگر نتواند از من دور شود خنده ای بلند می کند و صورتش را برمی گرداند به سمت نور آفتاب که سعی می کند از درون سیاهی ها راهی به بیرون باز کند .بعد می گوید :

صدا رو می شنوی؟

گوش به او سپردم که صدایش نجوایی می شود در همهمه ی پرندگان، که با زوزه باد و صدای برخورد موجها به صخره ها ، یک صدا به آواز در آمده اند . بدون آنکه نگاهش را از اشعه نورانی خورشید برگیرد می گوید:

"هم صدا با هم شکرگزاری می کنند "

با تعجب می گویم : " شکرگزاری ؟!"

می گوید: "آره! دیدن دوباره روشنی روز معجزه است ! خدا بهشون فرصت دوباره زندگی کردن داده !"

برمی گردد به سمتم و نگاهم می کند و می پرسد :

"تو شکر نمی کنی ؟ "

با تعجب تکرار می کنم : شکر !؟

می گوید : "برای اینکه زنده ای "

نگاهم را از صورتش می گیرم ودستم را حجابی می کنم برروی پیشانی و زل می زنم به اشعه نورانی خورشید. نور مردمک چشمهایم را قلقلک می دهد مجبور می شوم چشمهایم را جمع می کنم تا بهتر ببینم .گرمای نور لبخندی روی لبهایم می نشاند حس شیرین کنار او بودن چهره ناراحت ونگران چند لحظه قبلم را ازم می گیرد.اشعه زندگی بخش خورشید هر لحظه پرنورتر می شود. چشم هایم را می بندم .

صدایش به گوشم می رسد که می گوید :

"چشاتوباز کن ! تو باید سعی کنی به جای هر دومون ببینی !"

چشمهایم را باز می کنم . نور دوباره چشمهایم را اذیت می کند .گرمایش سوزنده است مطبوع نیست .اتاقی پر از نور!

صدایی به گوشم می رسد اما صدای مهری نیست .با هیجان می گوید :" دکتر چشاشو باز کرد !"

نگاهم می افتد به لبهایی که لبخند می زند اما لبخند مهری نیست سرم را برمی گردانم دنبال مهری می گردم که صدایی می گوید :" لطفا حرکت نکنید براتون خوب نیس! بعد از اون تصادف شدید خدا عمر دوباره بهتون داده! "

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۹
اسماعیل زاده

بسمی تعالی

من صدای سردوخاموش طبیعت رامی شنوم.صدای قارقارکلاغ هادرلابلای بادهای سردپاییزی،صدای فخ فخ گربه ای درگوشه ای سردیاصدای واق واق سگی دراوج تاریکی یک خیابان.

سرمایش استخوان سوزست،صدای ساییدن دندان هارابرروی هم می شنوم.ژاکتراتاگوشهایم بالامی کشم وروسری رامحکم به دورسرم می بندم .اما هنوزسرماتامغزاستخوانم نفوذمی کند.

فکری سرد من رابه اعماق خیال می کشاند.من ازاسم تجزیه می ترسم ،من ازتجزیه جسددرزیرخاک می ترسم ،ازپاشیده شدن زهرماربرروی طعمه اش ،آن هنگامی که درگوشه ای حلقه می زند تاآغازتجزیه شدن  طعمه اش راببیندودرفرصتی مناسب به سراغش  برودتاببلعدش.

نگاهم رامی چرخانم به سمت حیاط،آیا من می توانم مادربزرگ شوم تا به نوه هایم قصه ی خانه ی پدریم رابگویم؟!

یاازصدای کوکوی یاکریم ها برروی پشت بام خانه ی حاج بی بی هسایه سخن خواهم گفت؟!آیادوباره ازبارش نرم باران برروی گلبرگهای لطیف گل های سرخ باغچه ی خانه ی کودکی ام سخن خواهم گفت؟!

من ترسیده بودم ازهمان زمانی که صدای زوزه ی گرگ رادرفضای پرهیاهووصمیمی در یک شب سردچله ی زمستانی خانه ی مادربزرگ شنیدم .

صدای زوزه ی گرگ رادرمیان زنجیرهای سرداستعمارودرلابلای دست دادن های گرمش شنیدم.بوی تندخون لخته شده راازاطراف وطنم استشمام کردم.من به دنبال آزادی هستم وطنم رادوست دارم اماگرگ دراطراف خانه ام کمین کردهاست!

اوبرای تجزیه وطنم نقشه کشیده است،

من حتی صدای خردشدن عربستان راهم درزیردندان های استعمارپیر می شنوم

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۰
اسماعیل زاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۱۹
اسماعیل زاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۵۸
اسماعیل زاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۵۷
اسماعیل زاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۵۶
اسماعیل زاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۵۶
اسماعیل زاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۵۵
اسماعیل زاده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۵۴
اسماعیل زاده

حرف حرف حرف

دلم تاپ تاپ می کرد. به ساعت کلاس نگاه کردم. خانم گفته بود وقتی عقربه بزرگ به دوازده نزدیگ شود و بیاید کنار عقربه کوچک زنگ می خورد.

-اجازه خانم،برم دستشویی؟ 

-عجله داری دخترم؟می بینی دارم تکلیف میدم.

-خانم،خانم،، نمی تونم تحمل کنم

-برو عزیزم،زود اومدی ها

در را باز کردم،مثل همیشه مادرم در سالن ایستاده بود.

-سلام،مامان چه زود اومدی1

-سلام عزیزم، نه مثل همیشه اومدم . کجا میری؟

-دستشویی

به طرف سرویس بهداشتی دویدم. وقتی برگشتم تند تند به سمت کلاس رفتم. به مادرم نگاه نکردم. خودم را توی کلاس انداختم خانم معلم پشت میزش نشسته بود. کتاب ها و دفتر های بچه ها را که صحیح کرده بود،به بچه ها می داد. مبصرها هم کمکش می کردند. بچه ها کیف ها را به پشت انداخته و منتظر بودند که زنگ بخورد.

-زهره،چقدر امروز دیر گذشت. 

-نه تازه، خیلی هم زود گذشت، زنگ آخرشد.

-خانم اجازه؟ میشه دوباره بگین مشقم چیه؟

-باه عزیزم، بچه ها دوست دارین به ترنم بگین. خودم هم کامل می کنم. 

هرکدام از یک طرف چیزی می گفتند.خانم معلم حرف آنها را کامل می کرد. کلاس تنگ و کوچک ما خیلی بزرگ به نظر می رسید. به خاطر قدّم که از بقیه بچه ها بلندتر بود؛ صندلی آخر نشسته بودم.

-ترنم چکار می کنی؟ زود باش بابا دم در منتظره، فراموش کردی می خوایم بریم خونه عزیزجون؟

-آخ جون خونه عزیز، بابا،، اوه.. اوه... من که آماده ام.شما داری حرف میزنی.

-خب تو برو من میام.

نه مامان جان با هم میریم.

به خانم معلم نگاه کردم.دست هایم را به هم می مالیدم، می خواستم خودم را بی خیال نشان بدهم اما نمی شد.چادر مادرم را کشیدم.

-مامان بریم دیگه، چیکار می کنی؟

-باشه دارم تکالیفت رو می پرسم. باز مثل همیشه فراموش می کنی.

-مامان خانم این دفعه خوب گوش کردمف میدونم چی داریم.

-حتما حتما؟؟

-بله بیا دیگه 

خانم معلم حرف مرا تایید کرد.

-مامان تو که عجله داشتی؟

مادرم خداحافظی کرد.دویدم به سمت در مدرسه و توی ماشین نشستم.

-سلام بابا جونم، چه خوب اومدی دنبال ما

-سلام دختر خوشگلم امروز خوش گذشت.

آره بابایی خوب بود.

خانم معلم به مادرم چیزی نگفت.همیشه عاشق رفتن به خانه ی عزیزجون بودم. بازی با دختر خاله ها دختر دایی احمد خوش می گذشت.اصلا از درس و مدرسه فراموش می کردم. امروز اما حوصله ی انجا را نداشتم. باید تکالیفم را انجام می دادم. از پشت شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. مغازه ها و خیابان ها اصلا قشنگ نبودند.

-محمد، خانم معلم وقتی دنبال ترنم رفتم لبخند میزد.

-نپرسیدی باز چه کار کرده، چه دسته گلی به آب داده؟

-پرسیدم اما چیزی نگفت. 

-ترنم، عزیزم چه کار کردی؟

-هیچی، باباجون کاری نکردم.

-فردا دوباره از خانم معلم بپرس.

-باشهف می پرسم.

به خونه ی عزیزجون که رسیدیم کتاب هایم را باز کردم، مشغول نوشتن شدم. به مادرم که نگاه می کردم تعجب کرده بود. انگار چشمانش از قبل درشت تر شده بود.

-محمد،ترنم رو ببین. با لباس هاش نشسته داره مشق می نویسه.

-یک وجبی، خدا عالمه چه کار کرده. خانم معلمش برگه نداد که چاپ کنم؟

-برگه نداشتند. خب به خودت رفته.

-اینو همه میگن که شبیه توان، کاراش هم مثل تویه دیگه.

تا موقع ناهار همه کارها را انجام دادم و مامان به من املا گفت.بابا عصر رفت، مامان هم گوشیش را برداشت که به خانم معلم زنگ بزند.

-میگی چه کار کردی یا زنگ بزنم؟

-به خدا مامان کاری نکردم. مامان زنگ نزن فردا خودت بپرس.

-چی شده خاله چرا ترنم نمیاد بازی کنه؟

-ملیکا اصلا بازی حال نمیده، دلم میخواد برم خونه.

-کی میریم مامان خونه؟ 

-شب که بابات بیاد.

-مامان بابا اومد. بریم.

-ترنم در رو آروم ببند.

-ماماتن امشب همه جا روشنه1 برای چی؟

-خب عزیز دلم امشب مهتابه

-بابا گازو بگیر و زود برو خوابم میاد.

-باشه دخترم ولی اول بگو چه کار کردی؟

-به خدا مامان بابا هیچ کاری نکردم.

-نه رفتارت امروز عوض شده بگو.

-خب دعوام نمی کنین.

-حالا تو بگو قول نمیدم.بگو دیگه. 

-خانم، خانم ....درس اُُ-ُ رو داد مثل همیشه هم گفت: کی میتونه برای اُُُ-ُ کلمه بگه یکی گفت بُز، یکی گفت اُلاغ، یکی گفت اُمید منم گفتم شُتر خانممونم گفت آفرین.

-خب این که چیز بدی نیست.

-آخه گفتم بابام هروقت کار بدی می کنم بهم میگه آآآی شُتر!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۵۵
اسماعیل زاده