تجزیه ایران-خانم سمانه واعظی
بسمی تعالی
من صدای سردوخاموش طبیعت رامی شنوم.صدای قارقارکلاغ هادرلابلای بادهای سردپاییزی،صدای فخ فخ گربه ای درگوشه ای سردیاصدای واق واق سگی دراوج تاریکی یک خیابان.
سرمایش استخوان سوزست،صدای ساییدن دندان هارابرروی هم می شنوم.ژاکتراتاگوشهایم بالامی کشم وروسری رامحکم به دورسرم می بندم .اما هنوزسرماتامغزاستخوانم نفوذمی کند.
فکری سرد من رابه اعماق خیال می کشاند.من ازاسم تجزیه می ترسم ،من ازتجزیه جسددرزیرخاک می ترسم ،ازپاشیده شدن زهرماربرروی طعمه اش ،آن هنگامی که درگوشه ای حلقه می زند تاآغازتجزیه شدن طعمه اش راببیندودرفرصتی مناسب به سراغش برودتاببلعدش.
نگاهم رامی چرخانم به سمت حیاط،آیا من می توانم مادربزرگ شوم تا به نوه هایم قصه ی خانه ی پدریم رابگویم؟!
یاازصدای کوکوی یاکریم ها برروی پشت بام خانه ی حاج بی بی هسایه سخن خواهم گفت؟!آیادوباره ازبارش نرم باران برروی گلبرگهای لطیف گل های سرخ باغچه ی خانه ی کودکی ام سخن خواهم گفت؟!
من ترسیده بودم ازهمان زمانی که صدای زوزه ی گرگ رادرفضای پرهیاهووصمیمی در یک شب سردچله ی زمستانی خانه ی مادربزرگ شنیدم .
صدای زوزه ی گرگ رادرمیان زنجیرهای سرداستعمارودرلابلای دست دادن های گرمش شنیدم.بوی تندخون لخته شده راازاطراف وطنم استشمام کردم.من به دنبال آزادی هستم وطنم رادوست دارم اماگرگ دراطراف خانه ام کمین کردهاست!
اوبرای تجزیه وطنم نقشه کشیده است،
من حتی صدای خردشدن عربستان راهم درزیردندان های استعمارپیر می شنوم