فرهنگسرای آریو مصلی نژاد

شکر گزاری-مرضیه روبندفروش

دوشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۰۹ ب.ظ


صدای وزش باد به گوشم می رسد هم زمان با آن نوازش دستهای باد را روی صورتم حس می کنم .با تمام وجود نفس می کشم .بوی آب تمام مشامم را پر می کند .حس خوبی است . چشمهایم را باز می کنم اما به جز سیاهی و تاریکی چیزی نمی بینم .از ندیدن هراسان می شوم وچند بار پلکهایم را باز و بسته می کنم تا شاید به تاریکی عادت کرده و چیزی را تشخیص بدهم .فشار برروی پلکها کار خودش را می کند حال می توانم سایه ای را که رو به پنجره ایستاده ببینم. ناگهان به یاد مهری می افتم چند بار نامش را صدا می کنم مهری ! مهری !

سایه با شنیدن صدایم برمی گردد و در حالی که شمعی به دست دارد به سمتم شروع به حرکت می کند. کمی که نزدیک می شود می توانم انعکاس نور شمع را هم دربازتاب سیاهی چشمانش ببینم. خودش است .

صدایش لطافت همیشگی را دارد . با لبخندی برروی لب می پرسد: "امیر چشاتو باز کردی ؟"

سرم را تکان می دهم دوباره ادامه می دهد: "خیلی وقته که منتظرم بیدار بشی !"

به یاد  نمی آورم که کی به خواب رفته ام. حتی نمی توانم تشخیص بدهم خورشید غروب کرده ؛ یا باید منتظر طلوعش باشم . زمان را از دست داده ام درست مثل روزهای تعطیل که ناگهان از ترس خواب ماندن برای رسیدن به قرار مهم کاری از خواب می پرم و در بهت اینکه امروز چند شنبه است می مانم . گویی او تردید مرا حس کرده است . نزدیکتر می شود .گرمای نفسهایش را روی صورتم حس می کنم دلم نمی خواهد از من دور بشود .دستش را می گیرم سرد است؛ برعکس دستهای من که گرم اند .با نگاهی شیطنت آمیز سربه سرم می گذارد و می گوید:" چیه ترسیدی ؟"

به چشمهایش خیره می شوم . می گویم : "نه می خواهم تو کنارم باشی ."

لبه ی تخت می نشینم و دستم را روی صورتش می کشم . می توانم تمام اجزا صورتش را با نوک انگشتانم حس کنم . نسیم موهای روی پیشانیش را به پرواز در آورده و دسته ای از آنها را روی یکی از چشمهایش می نشاند موهایش را که همچون کودکی بازیگوش قصد فرار دارند را گرفته و در پشت گوشش قلاب می کنم  .با خنده ای دلنشین رویش را از من می گیرد وقصد رفتن می کند. چشم دوخته به او مجنون واربه دنبالش که از در بیرون می رود روان می شوم .با تمنا صدایش می زنم مهری !مهری ! واو بدون آنکه بیایستد  فقط برمی گردد و با نگاهش از من می خواهد آرام باشم .هر چه سعی می کنم به او نزدیک شوم نمی توانم .او با قدم های بلندش از من بیشتر دور می شود .گویی عجله برای رسیدن دارد. آسمان صاف است و دریا موجی ندارد اما من ازاین رفتن او می ترسم . شاید فکر می کنم ... فکرش هم وحشتناک است چند بار سرم را محکم تکان می دهم تا فکر وحشتناکی که در سرم مثل نوار ضبط شده مرتبا تکرار می شود بیرون برود.عاجزانه او را که به درون دریا پیش می رود می خوانمش و می گویم  :" نرو! "

با شنیدن صدای پر از خواهشم صورتش را به سمتم برمی گرداند و با همان آرامش همیشگیش  می گوید:

نترس!

صدایش با آنکه زمزمه ای بیش نیست و به سختی در میان زوزه باد به گوشم می رسد اما آرامم می کند. حال می توانم خنکی آب را  زیر پاهایم حس کنم .دوان دوان به سمتش می روم و دستش را محکم می گیرم که دیگر نتواند از من دور شود خنده ای بلند می کند و صورتش را برمی گرداند به سمت نور آفتاب که سعی می کند از درون سیاهی ها راهی به بیرون باز کند .بعد می گوید :

صدا رو می شنوی؟

گوش به او سپردم که صدایش نجوایی می شود در همهمه ی پرندگان، که با زوزه باد و صدای برخورد موجها به صخره ها ، یک صدا به آواز در آمده اند . بدون آنکه نگاهش را از اشعه نورانی خورشید برگیرد می گوید:

"هم صدا با هم شکرگزاری می کنند "

با تعجب می گویم : " شکرگزاری ؟!"

می گوید: "آره! دیدن دوباره روشنی روز معجزه است ! خدا بهشون فرصت دوباره زندگی کردن داده !"

برمی گردد به سمتم و نگاهم می کند و می پرسد :

"تو شکر نمی کنی ؟ "

با تعجب تکرار می کنم : شکر !؟

می گوید : "برای اینکه زنده ای "

نگاهم را از صورتش می گیرم ودستم را حجابی می کنم برروی پیشانی و زل می زنم به اشعه نورانی خورشید. نور مردمک چشمهایم را قلقلک می دهد مجبور می شوم چشمهایم را جمع می کنم تا بهتر ببینم .گرمای نور لبخندی روی لبهایم می نشاند حس شیرین کنار او بودن چهره ناراحت ونگران چند لحظه قبلم را ازم می گیرد.اشعه زندگی بخش خورشید هر لحظه پرنورتر می شود. چشم هایم را می بندم .

صدایش به گوشم می رسد که می گوید :

"چشاتوباز کن ! تو باید سعی کنی به جای هر دومون ببینی !"

چشمهایم را باز می کنم . نور دوباره چشمهایم را اذیت می کند .گرمایش سوزنده است مطبوع نیست .اتاقی پر از نور!

صدایی به گوشم می رسد اما صدای مهری نیست .با هیجان می گوید :" دکتر چشاشو باز کرد !"

نگاهم می افتد به لبهایی که لبخند می زند اما لبخند مهری نیست سرم را برمی گردانم دنبال مهری می گردم که صدایی می گوید :" لطفا حرکت نکنید براتون خوب نیس! بعد از اون تصادف شدید خدا عمر دوباره بهتون داده! "

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۱۹
اسماعیل زاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی