فرهنگسرای آریو مصلی نژاد

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

پشت دیوار آجری کسی سرک می کشد .خودش را جمع کرده تا دیده نشود .دیوار اورا محکم در خود گرفته ونمی گذرداورا کسی ببیند ،اما باز هم  کمی از نیم تنه اش دیده می شود .پایِ چپش را پشت پایِ راستش که کمی خم کرده ،پنهان  می کند. دست راستش به دیوار گرفته ، طعم خاک می داد . رنگ مشکی موهایِ سرش که کوتاه ومجعد بود تویِ سرش زنگ میزد .ریش پرفسوری اش وچشمان تیزشده درشتش داد میزدند .صورت کشیده اش طعم گس میداد .جلویش درختچه ای کوچک که تازه آن را کاشته بودند با چوبی که تکیه گاه برایش درست کرده بودند. تنه باریک درخت به آن دلخوش کرده بود، دیده می شد .چندان برگی نداشت که مرد خود را پشت آن پنهان کند . می خواست خود را از تابش نورهای خورشید که تا مغز استخوانش را گرم می کرد در امان باشد .چشمان مرد به در خاکستری رنگی بود که در آن  طرف کوچه قرار داشت.

،خیره مانده بود .مگس ویز ویز کنان دورش می چرخید .توی گوش مرد چیزی گفت وپرواز کرد  ،در سه قسمتی بود دری بلند باحاشیه هایی نقره ای که با نور خورشید بر زمین می بارید،رنگ شده بود.مرد خود را کمی از پشت دیوار بیرون کشید ،کمی خودراباد زد وآستینن هایش را به بالا تا زد ،هم چنان پشت دیوار پناه گرفت.در باز شد دختر جوان با مانتویی کوتاهِ پوست پیازی،شلوار کتان مشکی،کفشهای پاشنه بلند پوست پیازی و با کیفی نسبتا بزرگ از خانه بیرون آمد.شال ساده سفیدش را مرتب کرد . دختر دستی به موهای رنگ شده ایی که به یک طرف حالت داده بود، کشید .تا ته کوچه را برانداز کرد.کنار ایستاد و به شخص داخل خانه گفت:بیا بیرون کسی نیست .

مرد که یک سر و گردن از دختر بلندتر و از دختر که هیکلی استخوانی داشت درشت تر بود،بیرون آمد. ریش و سیبیلش چپه تراش بود و پیراهنی راه راهِ سبز یشمی و شلوار پارچه ای مشکی،موهای کوتاه و مرتب شده داشت.چشمان  قهوه ای و درشت او در صورت گرد و سفیدش زیر نور خورشید برق می زد.مرد داخل خانه را صدا کرد.

مرد کوله ای مشکی را از خانه بیرون آورد،روی دوشش انداخت.

-امید بیا دیگه تا ماشین راهی نیست.                                   -بهاره خوب نگاه کردی کسی نبود.-نه بیا دیگه.

دختر جوان و مرد که چند سالی از دختر بزرگتر نشان می داد در را بستند و به راه افتادند تقریبا حالت دو داشتند مرد از پشت دیوار بیرون آمد و نرم نرمک آنها را تعقیب کرد. امید ایستاد و دوباره به پشت سرش نگاه کرد.مرد خود را در عقب رفتگی یک خانه پنهان کرد. بهاره  دزدگیر ماشین را زد سوار ماشین شدند .دنده عقب گرفت تا سر کوچه راهی نمانده بود، مردِپشت دیوار  بیسیم را توی دستش جابجا کرد و روی دکمه فشار داد.بیایین داخل کوچه ...یک ماشین هم اینجا بمونه.حکم بازرسی خانه را هم بگیرین .

مرد بیسیم به دست سوارِ سمندِ سفیدی می شود که هیچ آژیری روی آن نصب نشده است .با فاصله آزرا مشکی را تعقیب می کند.

-امید تا یک ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم،چه طور برسیم؟!

-اگه تو سریعتر برونی حتما می رسیم!!!

-با این ترافیک چه طوری برم؟خُب ماشینو میخوای چیکار کنی؟-یکی از بچه ها میاد میبره تو فقط زود برو

.-آخه فقط من یک کیف برداشتم چطوری میتونم بیام.-تو فقط زود باش به هیچ چی ام فکر نکن.

-یه ماشین ِسمند سفید خیلی وقته  از پشت سرما کنار نمیره ! داره کم کم سیاهی هوا میاد .خوب شد، ظهر از خونه در اومدیم ..-خُب راه بده تا بره تو کارتو بکن انگار نه انگار به بچه ها زنگ میزنم.

امید گوشی لمسی سامسونگ اش را بیرون آورد شماره ای می گیرد.-مجید کجایی؟...خوبه...ببین این سمند پشت سر ما چیکار داره؟...یه طوری سرگرمش کن تا ما دور بشیم.

امید رو به بهاره می کند و می گوید:چی شد؟هنوز هست؟-نه از ما دور شد یه پراید نوک مدادی جلوش پیچید،فعلا از ما عقب افتاد.-خُب تو فقط برو.

بهاره ماشین را داخل پارکینگ پارک کرد و با امید به داخل سالن انتظار رفتن پشت سر مسافران دیگر ایستادند و بلیط ها را نشان دادند امید کوله را به دست بهاره داد و گفت:تو سوار اتوبوس شو برو داخل هواپیما من یک تلفن بزنم و رفت. بهاره روی صندلی انتظار نشست و به دکه هایی که پر از انواع و اقسام خوراکی و سوغاتی بودند نگاه می کرد،اما کسی نبود که جلو برود و چیزی بخرد از شکمش صداهای قار و قور بلند شده بود هوا گرگ و میش بود و کم کم خورشید روشنایی اش را به جای دیگری می برد.بهاره به ساعتش نگاهی کرد نیم ساعتی است که امید رفته و هنوز نیامده است.گوشی اش را از کیف بیرون اورد و چند بار شماره امید را گرفت.بوغ مشغولی بود که می شنید صندلی های کنارش خالی بودند بلندگو به صدا در آمد پرواز استانبول با یک ساعت تاخیر انجام خواهد شد.بهاره حوصله اش سر رفته و اعصابش بهم ریخته بود کوله برایش کمی سنگین بود.چند بار دیگر شماره امید را گرفت،اما فقط بوغ آزاد بود که میشنید کنارش خانمی با چادر سیاه نشست بهاره زیپ کوله را باز کرده بود و محتویاتش را برانداز میکرد.چشمش به دلارها و یک دسته برگه که به زبان انگلیسی نوشته شده بود افتاد چند تا مهر و چند دسته چک هم دید.هنوز درگیر خود بود که زن چادری کنارش به او نزدیک شد دستش را جلو آورد و دستبندی آهنی را به دستهای بهاره زد بهاره با تعجب برگشت.-یعنی چه خانم،این کارا چیه اینو باز کن دستش را می کشید و بالا میبرد و دست و پا میزد که خواهرش او را تکان داد و گفت:بهاره چی شده چشمات مثل همیشه به صفحه مانیتور خشک شده بود.

-بهناز امید اومده؟-آره تازه رسیده خیلی رفتارش عجیبه میگه بهاره رو صدا کنین کار مهمی باهاش دارم.بهاره در را باز کرد جلوی در ایستاد امید چیه چیکارم داری امید با شنیدن صدایش به طرفش آمد.تو به پلیسا چی گفتی.

بهار 94

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۴۷
اسماعیل زاده