با پدر بزرگ(زهرا بهلولی)
جاده کوهستانی کلات را که تمام می کنی به کوچه پر پیچ و خم پدر بزرگ میرسی
.پشت درِچوبی که معلوم نیست چرا تا حالا عوض نشده می ایستی و بعد کلون در را می کوبی،کسی در را باز نمی کند.کلید را در قفلِ زنگ زدۀ در به چپ و راست می چرخانی،در با قژوقژ گوشخراشی باز می شود.در را پشت سرت می بندی و از دالانی که از داربست های ان تاک های انگور،شاخه های یاس و پیچکها به هم گره خورده اند عبور می کنی.
پدر بزرگ کنار باغچه ای نشسته و علف های هرز را از کنار بوته های گوجه و خیار جدا می کند.سلام می کنی، سرش را بالا می گیرد و جوابت را می دهد.کتت را در می اوری و روی قالیچه ای که روی ایوان پهن شده می گذاری.به پدربزرگ خیره می شوی هر سال جوان تر می شود.....
به تو لبخند می زند هیچکدام از دندان هایش نریخته برای تو که دندانپزشکی توجیه علمی ندارد......به چانه ات دست می کشی از روی پوست صورت و ته ریشت می خواهی دندانهایت را لمس کنی.
پدربزرگ بلند می شود:خوبی هرمز جان؟،خوبی بابا
به طرفش می روی ،تو را در آغوش می گیرد.از سر دلسوزی می گویی بهتر نیست کارگر بیاریم تا دستی به باغچه ها بکشد؟
پدربزرگ میخندد،چروک های صورتش محو می شود و تو دوباره دندان های سفید و سالمش را می بینی.
با صدایی بلند می گوید:چی بابا؟ کارگر؟ محمد حسین خوب بود ولی مریضه
و مثل همیشه بدون اینکه منتظر جواب بماند بیل را بر میدارد و به سمت باغچه ها می رود.از کنار درخت های گل محمدی رد می شود. وزش باد را می بینی! بادی که تا لحظه ای پیش نبود.دستش را به سوی گل ها برده و نوازششان می کند.میبینی که با کسی حرف می زند و میخندد و تو را نشان می دهد.
شب خسته و کوفته به رختخواب می روی و به پدر فکر می کنی کاش به حرف پدربزرگ گوش می کردی و سوار پرواز دوشنبۀ اصفهان –مشهد نمی شد سقوط هوپیما را بار ها در خواب دیده ای ... ناله می کنی و شاید با اشک می خوابی .
صبح زود باصدای در بیدار می شوی خسته به سمت دالان می روی، کیه؟
-آقای دکتر، درو باز کنین
-این وقت صبح؟!
-منم محمد حسین یادتون نیست؟گفتین بیام به باغچه ها برسم.
در را باز می کنی،محمد حسین خندان وارد حیاط می شود و سراغ بیل را می گیرد.
خمیازه می کشی و به حرکات او که شبیه پدربزرگ است خیره می شوی.پدربزرگ از گوشه ی باغ لبخند می زند.
محمد حسین نگاهت می کند: هرمزخان میدونی هر سال شبیه تربه بابابزرگت میشی؟،کار خوبی کردی کلات موندی دود و دمِ مشهدو می خوای چکار؟.....
یکریز حرف می زند و بعد فاتحه می خواند.می روی به سمت درخت ها ی گل محمدی،نوازششان می کنی،وزشِ نسیم ملایمی را احساس می کنی! گل ها تکان می خورند با ان ها حرف میزنی بر میگردی تا محمد حسین را ببینی اما کسی کنار باغچه نیست، هیچ کجای حیاط پیدایش نمی کنی....
کنارحوض میروی به انعکاس صورت خودت در آب نگاه میکنی لبخند میزنی تا ازبودن دندانهایت مطمئن شوی .
محمدحسین می گفت هشتادسال داری ! مردک هجومیگوید بیل را برمیداری وتمام باغچه رایک نفس زیرو رو میکنی.