فرهنگسرای آریو مصلی نژاد

دندان های تیز خرابکار(معصومه یسبی)

چهارشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۳، ۰۹:۴۷ ق.ظ

مدتی بود  به از بین بردن همیشگی آن ها فکر میکرد

. دیگر نمی توانست وجودشان را تحمل کند. موش های مزاحم ،هر جا که می رفت،می آمدند.هیچ خبر و حرفی نبود که به گوش های تیز وبزر گ شان نرسیده باشد باید کاری می کرد.هر چه سم می خرید،فایده نداشت.انگار با سم جان تازه می گرفتند.زاد و ولدشان دو چندان می شد.موش ها همه جای زندگیش را گرفته بودند. تنها این موش های گوش به زنگ نبودند که کلافه اش کرده بودند،موریانه های موذی هم،همه چیز را خورده بودند.داخل در ها،چهارچوب  ها وپایه های میزها لانه کرده بودند .هرچه را که مادر ومادربزرگ  گرد گیری می کردند.خدا نکند دستی به آن ها می خورد پشت سر دستمال  به دست می آمدند.غرغرکنان تمیزش می کردند. انگار موریانه ها در طول این سال ها از دست های همه بیرون آمده بودند وحالا حریصانه همه چیز را می خوردند .جواب پدر ومادرش را چه بدهد؟به حساب موریانه ها برسد یا موش های مزاحم وخرابکار.

هر جا می رود، با هر که صحبت می کند. موش ها را می بیند که نشسته وبه حرف های شان گوش می دهند وبعد می خزند توی لباسش که باز او چند شش می آید وخود را به این طرف وآن طرف می چرخاتند وخلاصی هم ندارد. وقتی روی صندلی اتاق بیست وپنج متری کارش که یک میز نسبتا بزرگ روبروی در ورودی گذاشته است ،می نشیند .صند لی هایی که برای ارباب رجوع گذاشته است ،در جلوی میز به چشم می خورد،آن ها راجابجا می کند. باز موش ها را می بیند که از سر وکولش بالا می روند .یکی از آن ها کنار تلفن جا می گیرد ،یکی توی قفسه ،زیر میز،روی میز ،روی شانه اش ،روی صند لی ها ی ارباب رجوع ،هر جا قرار می گیرند که حرفی وخبری ازچشم  ونظرشان دور نماند.دیگر از دست شان خسته شده بود.هر موش هم انگار چند موریانه رابا خود پشت گوش هایش جا داده. حالاشروع کرده بودند به خوردن وسایل اتاق های اداره مالیات....

امروز باید همه ی آن هارا از بین ببرد.

-  تصمیمت رو گرفته ای ؟

- آره ، خسته شده ام از این خونه قدیمی پراز جک وجونور.

- می خواهم نو شوم ،خونه ی نو زندگی نو ،از روزی که  عاطفه  رفته، اینجا را نمی خواهم.اینجا موش ها وموریانه ها دیوانه ام کرده اند . 

- خب ،سم بگیر. یه سم قوی تا اونا رو از بین ببری.چرا خونه رو بفروشی. برو جای دیگه اجاره کن.

- نه ،هیچ سمی فایده نداره .اینا می خوان منو بخورن .منو مقصر می دونن که عاطفه رفته ،من هیچ کاری نکردم.مقصر،همین موش های فضولن.همه جا سر می کشن.حرف می زنن.به این یکی،به اون یکی حرف توی دهان شان بند نمی آید.موریانه ها هم که ول کن نیستن .مبل ها،تخت،پایه ی میزها وهمه چیز را خورده اند.چیزی برایم نگذاشته اند.اینا دیگه از جون من چی میخوان.

- احسان جان،کمی صبر کن.خونه رو نفروش.

درخت های سیب وگلابی وسط باغچه  حالا دیگر میوه نمی دهند.موش ها ریشه هایشان را خورده اند.حتی درخت جلوی حوض را جویده اند.خاطره های مادر وپدر،خاطره ی بزرگ شدنش،هیاهوی بچه های فامیل که ازاین  طرف به آن طرف وول می خوردند و از روی آجرهای سه سانتی کف حیاط وحوض بزرگ وسط باغچه می پریدند وسروصداشان فضای حیاط را پر می کردرا در خود جا داده بود.ایوان بلند که با چهار پله به حیاط وصل شده بود و صندلی  مادر بزرگ در گوشه ای از آن گذاشته شده بود.این موریانه های حریص داخل یایه های صندلی هم رفته سر تکان می دادند.دیگر طا قتش طاق شده بود.امروز که سراغ ساعت بزرگ پادنول دار پذیرایی رفته بود که ببیند چرا کار نمی کند،موریانه هارا دیده بود،حتی جعبه کوچک دوست داشتنی پدرموریانه دیده بود،لجش گرفته می خواست همه آن ها را آتش بزند.تا کجا این موریانه های لعنتی می خواهند پیش بروند. همه ی وسایل را خورده اند.انگار حالا توی سرش هستند و مغزش را می خورند.

- مادر ،احسان کجایی؟ بیا عصا مو بده .

- اومدم .آخ ... عصای شما رو هم خوردن. تقصیر همین موش های موذیه که با موریانه ها دست به یکی کردن. هر چه هست رو می خورن ومی جوون .

- احسان جان ،اونا رو ول کن . بیا برات صبحانه گذاشتم .دیرت میشه .امروز پدرت برات یه خونه پیدا می کنه. چند وقته سپرده من بااین پای گچ گرفته نمی تونم جایی برم نمیخواد اینجا رو بفروشی.

- آخ ،مامان ، بسه دیگه از این خونه دل بکنین.

در را باز می کند ،روی لنگه اش پیچ وتاب می خورد.با دو دستش در را سر جایش می گذارد.واگویه می کند ومی رود .(خب منم خاطره دارم .منم این جا رو دوست دارم. ولی دیگه داره می ریزه.)

ماشینش را از پشت ماشین جیپ قدیمی پدر بیرون می برد، که می بیند چراغ ها روشن وخاموش می شوند .

داخل ماشینش روی صندلی شاگرد چند موش به حالت خبردار نشسته اند، اورا نگاه می کنند. توجهی به آن ها نمی کند .از روزی که فکر فروختن خانه به مغزش گذشته ،موش ها و موریانه ها انگار جان تازه ای گرفته اند. می خواهند اورا بیرون بیندازند .همان طور که عاطفه را کاری کرده اند.

بیست وپنج ساله که محل زند گی وآسایشش بوده و حالا موش ها می خواهند هر طور شده اورا بیرون کنند.

پاندول ساعت این طرف وآن طرف می رفت .ساعت هشت وده دقیقه را نشان می داد.روی میزش پوشه های مالیاتی بهم ریخته دیده می شد.دیروز خیلی سرش شلوغ بود.دوپوشه ی مرتب شده که آماده امضای رئیس بود.را کنار گذاشت.

- درینگ ...درینگ ... سلام ...   عاطفه !؟ بله ...کجا فرودگاه بیام ....کی میرسی ؟  چرا برگشتی ؟ میخوای همون خونه بیای ؟ چی شد نظرت عوض شده ؟... باشه ... الان مرخصی می گیرم  تا یک ساعت دیگه اونجام .

- الو ،  سلام ، حاج باقر ، پشیمون شدم . میخوام خونه رو نگه دارم . بازسازیش میکنم. 

صدای مادرش توی گوشش زنگ میخورد شیرم حلالت.دسته گل را روی قبر پدر ومادرش گذاشت.عاطفه را نگاه کرد که  قطره های اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شده بود ومرتب می گفت  منو ببخشین.منو ببخشین 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۱۷
اسماعیل زاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی