عطش آتش(نازلی گلچهره حسینی)
-کمال بیا از این طبقه رو با آسانسور بریم.
لبهای ترک خوردۀ کمال زیر سبیل خندیدند.
-خسته شدی مهندس؟ همش زیر سر این برقه. مردم رو تنبل کرده.
مهندس هنهن کنان ایستگاه پله را پیچید.
-تا آخر ماه این برجم تحویل میدیم. ولی جون کمال، برج بعدی اون دستارت رو بردار، کلاه ایمنی سرت بزار.
کمال دستار را روی سرش مرتب کرد: چند سال پیش بهت چی گفتم؟ گیوه و دستارم مثل کلیه و قلبمه. تو قلبت رو پلاستیکی میکنی مهندس؟
مهندس با آستین عرق پیشانیاش را پاک کرد: چقدر امشب هوا دم داره. بیا اینم موبایل. فقط تا سرو کلۀ مردِ پیدا شد، همین دکمِ سبزَ رو بزن. من دو سوت اینجام.
برق تایمری خاموش شد. سایههای کشیده و چاق دو مرد توی تاریکی گم شدند . مهندس دستش را روی دیوار کشید و پریز کلیکی کرد:
-باید یک نماکار دیگه پیدا کنم. این رمضون نفهمیدم چی سرش اومد. شما که چند ساله رفیقید. نفهمیدی کجا غیبش زد؟
کمال دستش را از نرده گرفت و روبروی مهندس ایستاد. با چشمهای سبزش زل زد تو چشمهای مهندس. مهندس خودش را عقبتر کشید و به دیوار تکیه کرد. کمال هم پشتش را به نرده داد و گیوههایش را روی هم انداخت: من و رمضون با هم چوپونی میکردیم مهندس. تو یک دشت نزدیک. دوتامون عاشق اون کوه بلند بودیم. اون قله رو میگم که نوکش همیشه سفیده.
-دماونده دیگه.
-اسمش مهم نیست. ابهتش مهمه. الان تو به من بگو دماوند، من به این ابهت میشم؟
مهندس سرش را پایین انداخت و زیر چشمی به کمال نگاه کرد.
-وقتی این بُرجا ساخته شد، کوهه کم شد. علفم کم شد. اَوَلاش با نی خودمون رو آروم میکردیم، ولی نی هم آتیش به جونش افتاده بود. خلاصه نشد که نشد. هر روز صبح بجای کوه، این جرثقیلای آهنی پوزشون رو پر میکردن و دورو بر بُرجا، سر خم میکردن.
مهندس به ساعتش نگاهی انداخت. برق دوباره خاموش شد. مهندس تکانی خورد.
-سخت نگیر مهندس. اولش که نور میره سخته. بعد آدم به تاریکی عادت میکنه.
مهندس دستش را پایین انداخت.
-از وقتی بُرجا قد کشیدن، بارونم کم شد. اگرم اومد، بارونش سیاه بود.گوسفندا هم غصه دار شدن. گشنه بودن. رمضون کتاب زیاد میخوند. فکرش باز بود. روزی که فهمید گوسفندا کتاباش رو خوردن، زد به سیم آخر و راهی شهر شدیم. میگفت: فقط از رو این بُرجا میشه کوه رو دید. باید باهاشون کنار بیایم. خیلی گشتیم تا شما بهمون کار دادی.
-گوسفندا رو چکار کردین؟
کمال دستش را زیر دستار برد و موهای فردارش را خاراند: کم بودن. همش بیست و دو تا و نصفی. دلمون نیومد بکشیمشون، دندههاشون شمرده میشد. رمضون میگفت باید بفرستیمشون کوه. کوه به اون بزرگی، حتما پر علفه. عجیب سِحر میکنه این کوه. رمضون گفت یکیشون رو سر ببریم، خون کنیم. میگفت: بعضی سفرا رو آخرش باید خون کرد، بعضی سفرا رو اولش . هرکدوم رو خواستیم قربونی کنیم، نشد مهندس. مثل بچههامون میموندن. سخت بود از توشون جدا کنیم. دست آخر رمضون سر همشون رو تراشید و فرستادشون کوه.
پشمای سرشون رو یادگاری نگه داشتیم.
مهندس به گالشهای خاکستری کمال زل زده بود: رمضون پسر خوبی بود. فقط نفهمیدم چی شد بیخبر گذاشت و رفت.
کمال گره پارچۀ سبزی که به مچ دستش بسته بود را محکم کرد: رمضون نمای شیشۀ برج رو که میزد، کم حرف شده بود. یک شب برام از کوهی که کردنش تو شیشه گفت. میگفت: وقتی همۀ روز تو شیشه می بینیش، تازه میشناسیش. طلوع بازیگوشه و با نور بازی میکنه. ظهر که میشه کج و معوجه، تو شیشه بخار میشه. غروب تنهاست، دلتنگه. جا برای سنگاشم نداره. بعضی وقتا خسته و بیحوصله است. با اینکه رمضون زیاد با ماه کنار نمیومد، دوست داشت تو ماهم کوه رو ببینه، ولی شبا نمیشد رفت رو داربست .خطرناکه مهندس.
مهندس موبایلش را بیرون آورد: جانم، اومدم.
هیچ صدای زنگی از گوشی نیامده بود. مهندس تکیهاش را از دیوار برداشت و لباسش را تکاند.
- پس تا مردِ اومد، بهم تک زنگ بزن. مطمئنی امشب میاد؟
کمال پشت گیوهاش را بالا کشید: از شبی که رمضون رفت، هر شب ماه کامله، میاد. بعضی وقتا هفتهای دو بار.
مهندس همانطور که پریز را میزد و پایین میرفت بلند گفت: آخه مومن! ماه فقط ماهی یکبار کامله.
صدای کمال توی راه پله پیچ خورد: ازش پرسیدم، گفت: چرا فکر میکنی وقتی ماه کامله من میام، وقتی من میام ماه کامل میشه.
مهندس سرعت قدمهایش را کم کرد: از همین راه پله میاد؟
-والا نمیدونم مهندس. شبا تشکم رو روی پشت بوم پهن میکنم و رو به کوه می شینم. همیشه از پشتم بیرون میاد. تا حالا ندیدم از آسانسور میاد یا راه پله.
به پایین پلهها رسیده بودند: تو چه جوری این همه پله رو هر روز بالا پایین میری؟ چهار طبقه اومدیم نفسم برید. حالا بریم زمین جدید، باز تا ساخته بشه پله نداره، راحتی.
کمال گردنش را کج کرد: ما کوچ نشینیم مهندس. این برج یا اون برج. این زمین یا اون زمین. این دنیا یا اون دنیا.
مهندس دستش را روی شانۀ کمال گذاشت. استخوان برآمدۀ کتف کمال را لمس کرد. ابروهایش را در هم کشید.
-استخونت خیلی بزرگه....... فکر میکنی رمضون برگرده یا من دنبال نماکار باشم؟
- راستش یک روز غروب که رفتم پایین داربست، دیدم رو به کوهِ تو شیشه خشک شده و مات مونده. شب نیومد رو بوم بخوابه. دیگه ندیدمش. ولی بعضی وقتا که از پایین به شیشه رفلکسیا نگاه میکنم، دستار سفید یک مرد، هیکل رمضون، تو کوهِ تو شیشه تکون میخوره. مطمئنم برمیگرده. مگه چقدر تو کوه شیشهای میشه موند.
مهندس استخوان کتف کمال را ول کرد: این برقای سر دَر رو هم شب روشن بزار، مشتری پیدا کنیم. اگه میلاد یک کم خودش رو کنار میکشید، خوب بود. برج ما کامل دیده میشد.
کمال سرش را بالا کرد و از سرتا پای میلاد را برانداز کرد.
-مهندس از روی بوم که نگاه میکنی، میلاد با نوک تیزش کوه رو نصف کرده. مخصوصا شبا که نور پردازی داره، از دو طرف شکافی که بین کوه انداخته، نور بیرون میاد.
مهندس در ماشینش را باز کرد: این مردِ اسمش رو نگفت؟
-نپرسیدم مهندس. بعضی شبا هیچی حرف نمیزنه. ولی وقتی نگام میکنه یک آتشی تو چشماشه که می سوزنم.
- شبا در ورودی رو قفل میکنی دیگه؟
-بله. شاید از تو گلخونه میاد. اونشب دیدم سایشم سایه داشت مهندس. کم حرفه. اولا ساکتیش اذیتم میکرد، ولی حالا بهش عادت کردم. با هم ساکتیم. مهم نیست کیه، همین که یکی هست تنها نباشی خوبه. یکبار گفت، روندنش.
مهندس پشت فرمان نشست: از کجا؟......... شاید روستاییه؟
-نه، قیافش نمیخوره. آدم حسابیه. همیشه سیاه میپوشه.
-شاید کسیش مرده.
-یکبار با خودش حرف میزد. میگفت خودش مرده. یعنی قبل از اینکه دنیا بیاد مرده. میگفت اول مرده تا بعد اگه شد دنیا بیاد. من فکر کردم هذیون میگه. دست زدم به دستش، دستش آتیش بود. مثل جهنم داغ بود. یک داغی دیگه.
مهندس استارت زد: داغی، داغی دیگه. شاید دیوونه است؟
-هم خود آتیشم که آتیشه، بعضی وقتا داغیش فرق میکنه، نمیسوزونه. میشه توش راه بری. ولی این خودش آتیش بود. موندم چرا نمیسوزه....... نه مهندس، دیوونه نیست. سرو وضعش خیلی مرتبه. نگاش سنگینه، ولی گیج نیست. من دیوونه زیاد دیدم. مخصوصا از وقتی اومدم شهر.
مهندس خندید: باید برم کمال. تا دوازده بیدارم. اگه اومد، دکمه سبزه یادت نره.
ماشین مهندس که دور شد، کمال در را قفل کرد و بدون این که برق را بزند شروع کرد به بالا رفتن. توپاگرد پلهها، نور از شیشهها رد میشد و راه پلهها را از تاریکی نجات میداد. به پاگرد آخر که رسید، نفس تازه کرد. درِ پشت بام، باز بود. تشکش را پهن کرد و فلاسک پُرلکِ چای را برداشت. چای را از پایین توی لیوان ریخت و همانطور که چای میریخت، دستش را آرام بالا برد. کوه، پشت آبشار چای، میلرزید. ساعت روی گوشی موبایل، روی ده و سیزده دقیقه و بیست ثانیه نبض میزد. سایۀ بلند و کشیدۀ مرد روی اعداد افتاد. کمال آرام سرش را بالا کرد. ماه کامل و گرد، آسمان را به سمت روز سوراخ کرده بود. سایۀ مرد به جای اینکه پشت به ماه باشد، رو به ماه دراز کشیده بود. کمال نفسش را حبس کرد. به پشت مرد نگاه کرد، شاید نور قویتری پشت مرد باشد. پشتش همه تاریکی بود. کمال آب دهانش را قورت داد و لیوان چای را جلوی مرد گذاشت. مرد بدون اینکه نگاهش را از کوه بگیرد، گفت:
-فایده نداره. قرنهاست عطش دارم. نیل رو هم سر بکشم علاج نداره. دارم میسوزم.
مرد لیوان را بالا برد و جلوی ماه گرفت. ماه توی لیوان شناور شد و به آرامی ته لیوان ته نشین شد.کمال زیر لب گفت: از چی میسوزی؟
-آتیش از چی میسوزه؟
- از خودش.
مرد تمام نگاهش را به کمال داد. کمال گر گرفت. دستش را برد سمت دکمۀ سبزِ گوشی. دکمه را فشار داد. دکمه فرو رفت و گیر کرد. کمال با دو انگشت دکمه را گرفت و کشید. دکمه گیرکرده بود. کمال گوشۀ سبیلش را به دندان گرفت. مرد لبخندی زد و سری تکان داد. لیوان چای را نزدیک کمال گذاشت و آرام از جایش بلند شد و به سمت راه پله چرخید. سایۀ مرد هم چرخید و جلویش افتاد. همیشه جلویش بود. دو طرف موهای سایه کمی بالا رفته بود و انگار شاخ شده بود. کمال گوشی را بالا آورد و جلوی نور ماه گرفت، تا دکمۀ سبز را در آورد. ساعت دیجیتالی دوازده و سیزده دقیقه و بیست و یک ثانیه بود.
صفحه دوباره تاریک شد. کمال عرقش را با گوشۀ دستارش پاک کرد و سرش را بالا گرفت. میلاد، ماه را هم نصف کرده بود. موبایل شروع به لرزیدن کرد. کمال دکمۀ سبز را فشار داد: سلام. نیومد؟
صدای مهندس خسته و کشدار بود. کمال اول به دکمۀ سبز که بیرون آمده بود و بعد به راه پلههای تاریک نگاه کرد. لیوان چای را به لبانش نزدیک کرد. لیوان سرد بود. لبۀ لیوان را به دهان برد. قطرههای چای، لب و دهانش را سوزاندند و قند را قورت داد. همانطور که سرفه میکرد، گفت:
-نه..... نیومده. فکر نکنم امشب بیاد مهندس. ماه نصفه است. تا ببینیم فردا ماه چه طوره.
گوشی را که زیر بالش داد، بوی پشم گوسفندانش به دماغش نزدیک شد. سرش را روی سر گوسفندانش کشید و به دو قاچ ماه که هرکدام یک طرف میلاد، لمپر میخوردند و نور از لبههایشان روی کوه سرریز میشد، زل زد.