خانه مهربانی ها(نوید سرادار)
پیرمرد آرام و بیهدف در خیابان قدم برمیداشت
گاهی به اطراف که انگار برایش ناآشنا بود نگاه میکرد. چند دقیقهای
بیشتر نمیگذشت که خانهاش را ترک کرده بود. هیچکس نمیدانست که او حافظهاش ضعیف
است، غیراز تنها دخترش، که با او در خانه کوچکی در یکی از کوچههای نزدیک حرم
زندگی میکرد. پیرمرد راه میرفت که صدایی او را برگرداند «حاجی، میخوای کفشاتو
واکس بزنم؟» پسری با سروصورتی مشکی که هر روز کنار خیابان بساط واکسیاش را پهن میکرد.
پیرمرد به پسر نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند، دوباره به مسیرش ادامه داد. چند
قدمی دور نشده بود که دوباره صدای پسر را شنید: «کفشات رو برق میندازم، ها!»
پیرمرد دوباره سرش را برگرداند و نگاهی طولانی به او انداخت. نگاهی به کفشهایش
کرد. لبخندی زد و گفت:«باشه، حالا که اصرار میکنی، بیا ولی خوب واکسش بزنی، ها!»
پسر خندید و بعد یک جفت دمپایی نیمدار جلو پای پیرمرد گذاشت تا کفشهایش را
درآورد. با لبخند، کفشهای پیرمرد را گرفت و درحالیکه سوت میزد، شروع به واکسزدن
کرد. پیرمرد روی صندلی کوچک کنار پسر نشست. پسر لنگه کفش اول را که تمام کرد. لنگه
دیگر را برداشت و گفت: «خدا خیرت بده حاجی! از صبح هیچی مشتری ندارم.» پیرمرد با
خنده گفت: «پس میبینم واکسی اول شهرما از صبح بیکاره!» پسر بلند خندید و درحالیکه
خیلی بادقت کفش را واکس میزد، گفت: «آره دیگه، نمیدونم چرا دیگه هیچکس به کفشهاش
نگاه نمیکنه؟ پیرمرد و پسر با هم زدند زیر خنده. پسر پشت کفش را هم کشید و صاف
کرد و کنار لنگ دیگر گذاشت. درحالیکه لبخند بر لب داشت با اشاره چشمهایش کفشها
را به پیرمرد نشان داد. کفشها تمیز و جفتشده جلوی پای پیرمرد برق میزد. پیرمرد
نگاهی از روی تحسین به پسر انداخت. کفشهایش را پوشید و بدون توجه به او بهراه افتاد.
پسر واکسی وقتی دید پیرمرد بدون پولدادن دارد میرود، لبخند روی لبانش خشک شد داد
زد: «هی، حاجی پول ما رو ندادی.» پیرمرد دوباره بهسمت پسر برگشت، کمی نگاه کرد و
گفت: «مگه، پول هم میخواد؟» پسر سری تکان داد و گفت «پس نه، این همه کفشاتو برای
خوشگلیت واکس زدم؟» پیرمرد به کفشهایش نگاه کرد و گفت: «آخه منکه پول ندارم.»
پسرک چشمهایش گشادتر شده
بود. به حالت تعجب و پرسش گفت: «اصلا معلومه چی داری میگی حاجی؟»پیرمرد بدون اینکه
جوابی بدهد، به دیوار کنار پسر تکیه داد. پسر هنوز به پیرمرد نگاه میکرد ولی
پیرمرد نگاهش به خیابان بود. پسر فکری کرد و گفت: «ببخشید حاجی، شما میدونی خونت
کجاست؟» پیرمرد مکث طولانی کرد و بعداز کمی فکر سری به علامت مثبت تکان داد و
گفت: «آره همین نزدیک است» پسر سریع بساطش را داخل کیسهای جمع کرد و گفت: «بریم
جای خونتون» و آرام و بهطوریکه پیرمرد نشنود با خودش گفت: «فکر کنم گم شدی،
پیرمرد بیچاره!» پیرمرد قدم برمیداشت و پسر نیز پشت سرش بود. چندین خیابان طی شد.
پسر که دیگر خسته شده بود. کیسه بساطش را از روی دوش بر زمین گذاشت و به پیرمرد که
هنوز نایستاده بود گفت: «حاجی، تو که گفتی نزدیک!»
پیرمرد ایستاد و بهسمت
پسر برگشت و درحالیکه بهطور غریبانهای به اطراف نگاه میکرد، منومنی کرد و
گفت: «نمیدونم، راستش یادمه خونمون تو ی کوچه بود.» پسر با ناراحتی سری تکان داد
و کنار جدول پیادهرو نشست و درحالیکه اشکِ گوشه چشمانش را پاک میکرد، با صدای
بغضآلودی گفت: «بابای من مثل تو بود. دقیقا همینطوری. همیشه مواظبش بودیم از
خونه نره بیرون، ولی یه روز بهخاطر غفلت خواهرم، بابام از خونه زد بیرون و دیگه
نیومد.» پیرمرد ناراحت به زمین چشم دوخته بود. پسر اشکها را از کنار چشمش پاک کرد
و بلند شد. نفس عمیقی کشید و گفت: «ولی تو باید برگردی خونت.» کیسه را از روی زمین
برداشت و ادامه داد: «اول باید بریم پیش پلیس» و بهراه افتاد. پیرمرد و پسر کنار
هم پیش میرفتند. چند تا خیابان را رد کردند که ناگهان پیرمرد انگار چیز تازهای
یادش آمده باشد. بهسمت گنبدهای طلایی انتهای خیابان اشاره کرد و گفت: «اونجا، حرم
امامرضاست؟» پسر لبخندی زد و گفت: «آره، اونجا حرم امامرضاست» پیرمرد سرجایش
ایستاد و به حرم خیره شد. پسر از دور ناگهان چشمش به ایستگاه پلیس افتاد و خندید.
سپس رو به پیرمرد کرد و گفت: «همینجا وایستا، الان میام» و بدوبدو بهسمت
ایستگاه پلیس حرکت کرد. پیرمرد چشم به گنبدهای حرم دوخته بود و انگار صدای پسر را
نمیشنید. اشک از کنار چشمهای پیرمرد روی گونههایش جاری شد و ناخودآگاه بهسمت
حرم قدم برداشت. پسر وقتی برگشت به هر سمت که نگاه کرد، پیرمرد را ندید. از چند تا
مغازه اطراف سؤال کرد، ولی هیچکدام او را ندیده بودند. زد زیرگریه. سرش بهسمت
حرم امامرضا برگشت و آرامآرام بهسمت حرم قدم برداشت. دلش میگفت شاید آمده باشد
حرم. به صحن آزادی که رسید. پیرمرد را دید که کنار زنی چادری ایستاده و میخندد.
بهسمت او رفت.
پیرمرد تا پسر را دید او
را در آغوش گرفت و گفت: «من خونهام رو پیدا کردم.» و بهسمت زن برگشت و گفت: «این
همون پسریه که میگفتم.» پسر هنوز درست متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده است. زن
جوان به پسر نگاه کرد و درحالیکه اشکهای روی صورتش را پاک میکرد گفت: «خدا
خیرتون بده که پدرمو تا حرم آوردین. راستش من همیشه با پدرم این قرار رو داشتم که
هروقت گم شد یا بدون خبر از خونه بیرون رفت، همدیگر رو توی حرم پیدا کنیم، ولی
بابام ایندفعه یادش رفته بود. از صبحه که توی حرم هستم!» پسر نگاهی به گنبد حرم
انداخت و آرام گفت: «کاش من و پدرم هم این قرار رو داشتیم.» سپس به پیرمرد نگاهی
کرد و با او خداحافظی کرد. پسر چند قدمی دور نشده بود که پیرمرد گفت: «راستی،
پولت!» پسر خندید و از دور گفت: «دفعه بعد که اومدی پیشم
حساب میکنیم.»