(مقرنس های خاکی) مونا بدیعی خوان
علی روی آخرین پله ی نردبان دو طرفه ایستاده بود و به سقف خانه ور می رفت .
حاجی پرسید:
- علی اون جا چه کار می کنی ؟
علی یک پله پایین آمد و لبخند به لب به حاجی گفت : " دارم مقرنس می زنم . "
حاجی گفت : " کی سقف خونشو مقرنس می زنه که تو می زنی ؟ "
علی گفت : " دارم این جا رو مقرنس می زنم که بشه محراب مسجد . مگه خودت نذر نکردی من که از جبهه برگشتم خونه رو وقف مسجد کنی ؟ "
حاجی گفت : " مگه تو بر گشتی ؟ "
علی یک پله ی دیگر پایین آمد و گفت : " آره آقا جون ، می خوام تا سیزده رجب هم مسجد رو تموم کنم و خودم اولین نفری باشم که توش وامیستم اعتکاف . ولی آقا جون نمی دونی قبل اینکه بیام چه اتفاقی برام افتاد . داشتم خاکریز می کندم ، درست همین جوری که الان دل سقف رو سوارخ می کردم داشتم دل خاکو سوراخ می کردم که یه دفعه ترکش خورد اینجام . "
دستش را گذاشت روی قلبش و خون از لای انگشتانش ریخت روی پیرهن سفیدش . حاجی سراسیمه شد ، داد کشید " کمک " و از خواب پرید . دهانش خشک بود و گلویش می سوخت . نفس نفس می زد و توان برخاستن نداشت . کمی سرش را چرخاند و از لای باز در اتاق خیره شد به پنجره ی پنج لتی هال که در خواب ، علی را جلوی آن دیده بود ، در نور رنگ پریده ی ماه طرح محوی از آن را تشخیص داد . اتاقش تاریک بود و چیزی در آن دیده نمی شد . حس کرد چشمانش می سوزد ، پلک که زد چشمانش گرم وخیس شدند . دوباره چهره ی علی همان طور لبخند به لب در ذهنش تجسم یافت . آخرین بار هم علی را لبخند به لب دیده بود . موهایش پر خاک بود و رنگ صورتش پریده بود . بوی گلاب می داد و لباس های خاکی تنش و چفیه ی دور گردنش پر از لک های بزرگ خون خشک شده ، بود . عزیزخانم طاقتش کم بود و از روزی که چشمش به علی افتاد دیگر حرفی نزد تا دم مرگش که با دست های لرزانش روی تکه کاغذی برای حاجی نوشت که کنار علیش دفنش کنند . آخر همان یک بچه را داشتند آن هم با هزار نذر و نیاز و چهل نماز شب . علی هفت سالش بود که نماز خواندن را شروع کرد ، از نه سالگی روزه می گرفت و همه ی نمازهایش را به جماعت مسجد می خواند و هر سال می رفت اعتکاف . نزدیک خانه اشان مسجد نبود و هر دفعه نیم ساعتی پیاده می رفت تا به مسجد برسد . از همان مسجد هم اعزام شد به جبهه و همان روز که رفته بود حاجی نذر کرده بود ؛ اگر صحیح و سالم برگردد ، خانه اش را وقف مسجد کند .
حاجی حمد و سوره ای برای همسرش و علی خواند و در رختخواب به شانه ی چپ چرخید و خوابید . علی در اتاق را باز کرد و روشنایی خیره کننده ای به اتاق تاریک حاجی ریخت . حاجی سر از بالش برداشت و به سمت در برگشت . همین که چشمش به علی افتاد ، بی اختیار گفت : " علی جان ! "
علی از چارچوب در رد شد و آمد کنار حاجی نشست : " جان علی ؟ "
حاجی هر چه کرد حرفی نیافت که بگوید . علی گفت : " عزیزمو دیدی ؟ "
حاجی سر تکان داد . علی زیر بغل حاجی را گرفت و از جا بلندش کرد .
- بیا بریم عزیزمو ببین داره چه کار می کنه .
با هم از اتاق خارج شدند و به سمت اتاق علی که در انتهای هال بزرگ خانه قرار داشت رفتند . دم در اتاق که رسیدند علی ایستاد و آهسته به در زد . عزیز گفت : " بیا تو عزیز دل . "
علی در را باز کرد و هر دو داخل شدند . عزیز چادر به کمر بسته و با صورتی نورانی ، پشت دار قالی نشسته بود . با قلاب ابریشم های ظریف و خوشرنگ را از لای تارهای سفید قالی بیرون می کشید و نقش گل می بافت . حاجی شگفت زده تا پای دار پیش رفت و دست کشید به رج های بافته ی قالی . عزیز خانم گفت : " ابریشمیه ، ذکر می گم و می بافم . آخه نذر مسجد حضرت علی { ( ع ) } . "
حاجی پرسید : " تو مگه قالی بافی بلد بودی عزیز خانم ؟ "
عزیز خندید : " نه ، حاج آقا . اما به عشق حضرت دارم می بافم . نمی دونی چه زود بالا می ره اصلا خودمم نمی فهمم ، انگار یکی دیگه داره می بافدش . "
علی که پشت سر حاجی ایستاده بود گفت : " بفرما حاجی ! عزیز که بلد نبوده شروع کرده اونوقت شما هنوز بی کاری . "
حاجی بهت زده سر چرخاند به سمت علی : " من باید چه کار کنم ؟ "
علی گفت : " مسجد ، حاجی ، مسجد ، هزار بار که تا حالا گفتم . مگه خودت نذر نکرده بودی ؟ مردم محله برا اعتکاف مسجد می خوان و تو به قولی که دادی وفا نمی کنی . "
- چه قولی ؟
- خونه رو وقف مسجد می کنی . این ها من صحیح و سالم بر دلت وایستادم دیگه چی می خوای ؟
- اگه خونه امو بدم مسجد خودم چه کار کنم ؟
علی دست هایش را گذاشت روی شانه های حاجی : " تو واسه عاشقای حضرت خونه بساز ، حضرت خودش نمی ذاره تو بی خونه بمونی . "
حاجی دست های لرزانش را بالا آورد و گفت : " چه جوری ؟ آخه من پیرمرد مگه می تونم ؟ "
علی گفت : " آره حاجی جون می تونی . فقط باید کمر همت ببندی . "
حاجی گفت : " آخه مومن من پیرمرد لق لقو ، همتم کجا بود ؟ "
علی ، حاجی را به آغوش کشید و گفت : " هنوزم دود از کنده بلند می شه بابای من . "
حاجی ، علی را محکم در بغل گرفت و گریست و این بار از خیسی بالش از خواب بیدار شد . یادش نمی آمد این چندمین دفعه ای بود که علی را به خواب می دید . اما مدت ها بود که هر شب خوابش را می دید . اولین دفعه خواب دیده بود که علی ، جلوی در خانه تابلوی بزرگی چسبانده که رویش نوشته " مسجد علی ( ع ) " . حاجی پرسیده بود : " چه کار می کنی ؟ " و علی گفته بود : " دارم نذرتو ادا می کنم که قلبت سبک شه . "
حاجی به زحمت نیم خیز شد و بالشش را پشت و رو کرد . طاقباز دراز کشید و شروع کرد به خواندن دعای فرج : " اللهم کن لولیک ............ " هنوز دعا تمام نشده بود که حاجی خوابش برد . این بار علی را دید که پایین پایش چمباتمه زده و خیره شده به او . حاجی توی رختخوابش نشست و رو کرد به علی .
- علی جان من نمی تونم . ولی وصیت می کنم بعد از مرگم این خونه رو مسجد کنن .
علی چهار دست و پا خودش را به حاجی رساند .
- بابای خوبم ، این مسجد صاحب داره ، خود صاحبش کمکت می کنه . اصلا تو نمی خواد کاری بکنی تو فقط قدم اول رو بردار ، اونوقت ببین چه جوری همه چیزو خود حضرت درست می کنه .
حاجی دستی به سر علی کشید . علی دو دستی ، دست حاجی را گرفت و بوسید .
- قربون این دستای پیر و چروکت برم ، چیزی به تولد حضرت نمونده . این خونه رو بذار پیشکشی حضرت .
حاجی بیدار شد . خوب که گوش داد شنید که از جای دوری صدای اذان می آید . لحاف را پس زد و به زحمت از جا برخاست . سلانه سلانه تا دستشویی رفت . وضو گرفت و سجاده ی علی را جلوی همان پنجره ی پنج لتی پهن کرد و نماز صبحش را خواند . از زمانی که علی شهید شده بود حاجی روی سجاده ی علی نماز می خواند . نمازش که تمام شد ، سجاده را جمع کرد و گذاشت روی طاقچه ی گوشه ی هال و قرآن را از سر آن برداشت و باز کرد سوره ی یوسف آمد . شروع کرد به خواندن . سوره که به پایان رسید سپیده در حال دمیدن بود . قرآن را بوسید و گذاشت سر طاقچه . به اتاقش رفت و از توی کمد دیواری بقچه ی ترمه ی کوچکی بیرون آورد و گره هایش را باز کرد . بنچاق خانه و سجلش را از داخل بقچه برداشت و به هال برگشت . بنچاق و سجل را گذاشت جلوی عکس قاب گرفته ی علی ، توی طاقچه . علی توی عکس لباس های خاکی تنش بود و چفیه ای دور گردنش و رو به دوربین لبخند زده بود .