فرهنگسرای آریو مصلی نژاد

(مقرنس های خاکی) مونا بدیعی خوان

دوشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۵۶ ق.ظ

علی روی آخرین پله ی نردبان دو طرفه ایستاده بود و به سقف خانه ور می رفت  .

حاجی پرسید:

-        علی اون جا چه کار می کنی ؟

علی یک پله پایین آمد و لبخند به لب به حاجی گفت : " دارم مقرنس می زنم . "

حاجی گفت : " کی سقف خونشو مقرنس می زنه که تو می زنی ؟ "

علی گفت : " دارم این جا رو مقرنس می زنم که بشه محراب مسجد . مگه خودت نذر نکردی من که از جبهه برگشتم خونه رو وقف مسجد کنی ؟ "

حاجی گفت : " مگه تو بر گشتی ؟ "

علی یک پله ی دیگر  پایین آمد و گفت : " آره آقا جون ، می خوام تا سیزده رجب هم مسجد رو تموم کنم و خودم اولین نفری باشم که توش وامیستم اعتکاف . ولی آقا جون نمی دونی قبل اینکه بیام چه اتفاقی برام افتاد . داشتم خاکریز می کندم ، درست همین جوری که الان دل سقف رو سوارخ می کردم داشتم دل خاکو سوراخ می کردم که یه دفعه ترکش خورد اینجام . "

دستش را گذاشت روی قلبش و خون از لای انگشتانش ریخت روی پیرهن سفیدش . حاجی سراسیمه شد ، داد کشید " کمک " و از خواب پرید . دهانش خشک بود و گلویش می سوخت . نفس نفس می زد و توان برخاستن نداشت . کمی سرش را چرخاند و از لای باز در اتاق خیره شد به پنجره ی پنج لتی هال که در خواب ، علی را جلوی آن دیده بود ، در نور رنگ پریده ی ماه طرح محوی از آن را تشخیص داد . اتاقش تاریک بود و  چیزی در آن دیده نمی شد . حس کرد چشمانش می سوزد ، پلک که زد چشمانش گرم وخیس شدند . دوباره چهره ی علی همان طور لبخند به لب در ذهنش تجسم یافت . آخرین بار هم علی را لبخند به لب دیده بود . موهایش پر خاک بود و رنگ صورتش پریده بود . بوی گلاب می داد و لباس های خاکی تنش و چفیه ی دور گردنش پر از لک های بزرگ خون خشک شده ، بود  . عزیزخانم طاقتش کم بود و از روزی که چشمش  به علی افتاد دیگر حرفی نزد تا دم مرگش که با دست های لرزانش روی تکه کاغذی برای حاجی نوشت که کنار علیش دفنش کنند . آخر همان یک بچه را داشتند آن هم با هزار نذر و نیاز و چهل نماز شب . علی هفت سالش بود که نماز خواندن را شروع کرد ، از نه سالگی روزه می گرفت و همه ی نمازهایش را به جماعت مسجد می خواند و هر سال می رفت اعتکاف . نزدیک خانه اشان مسجد نبود و هر دفعه نیم ساعتی پیاده می رفت تا به مسجد برسد . از همان مسجد هم اعزام شد به جبهه و همان روز که رفته بود حاجی نذر کرده بود ؛ اگر صحیح و سالم برگردد ، خانه اش را وقف مسجد کند .

حاجی حمد و سوره ای برای همسرش و علی خواند و در رختخواب به شانه ی چپ چرخید و خوابید . علی در اتاق را باز کرد و روشنایی خیره کننده ای به اتاق تاریک حاجی ریخت . حاجی سر از بالش برداشت و به سمت در برگشت . همین که چشمش به علی افتاد ، بی اختیار گفت : " علی جان ! "

علی از چارچوب در رد شد و آمد کنار حاجی نشست : " جان علی ؟ "

حاجی هر چه کرد حرفی نیافت که بگوید . علی گفت : " عزیزمو دیدی ؟ "

حاجی سر تکان داد . علی زیر بغل حاجی را گرفت و از جا بلندش کرد .

-        بیا بریم عزیزمو ببین داره چه کار می کنه .

با هم از اتاق خارج شدند و به سمت اتاق علی که در انتهای هال بزرگ خانه قرار  داشت رفتند . دم در اتاق که رسیدند علی ایستاد و آهسته به در زد . عزیز گفت : " بیا تو عزیز دل . "

علی در را باز کرد و هر دو داخل شدند . عزیز چادر به کمر بسته و با صورتی نورانی ، پشت دار قالی نشسته بود . با قلاب ابریشم های ظریف و خوشرنگ را از لای تارهای سفید قالی بیرون می کشید و نقش گل می بافت . حاجی شگفت زده تا پای دار پیش رفت و دست کشید به رج های بافته ی قالی . عزیز خانم گفت : " ابریشمیه ، ذکر می گم و می بافم . آخه نذر مسجد حضرت علی { ( ع ) } . "

حاجی پرسید : " تو مگه قالی بافی بلد بودی عزیز خانم ؟ "

عزیز خندید : " نه ، حاج آقا . اما به عشق حضرت دارم می بافم . نمی دونی چه زود بالا می ره اصلا خودمم نمی فهمم ، انگار یکی دیگه داره می بافدش . "

علی که پشت سر حاجی ایستاده بود گفت : " بفرما حاجی ! عزیز که بلد نبوده شروع کرده اونوقت شما هنوز بی کاری . "

حاجی بهت زده سر چرخاند به سمت علی : " من باید چه کار کنم ؟ "

علی گفت : " مسجد ، حاجی ، مسجد ، هزار بار که تا حالا گفتم . مگه خودت نذر نکرده بودی ؟ مردم محله برا اعتکاف مسجد می خوان و تو به قولی که دادی وفا نمی کنی . "

-        چه قولی ؟

-        خونه رو وقف مسجد می کنی . این ها من صحیح و سالم بر دلت وایستادم دیگه چی می خوای ؟

-        اگه خونه امو بدم مسجد خودم چه کار کنم ؟

علی دست هایش را  گذاشت روی شانه های حاجی : " تو واسه عاشقای حضرت خونه بساز ، حضرت خودش نمی ذاره تو بی خونه بمونی . "

حاجی دست های لرزانش را بالا آورد و گفت : " چه جوری ؟ آخه من پیرمرد مگه می تونم ؟ "

علی گفت  : " آره حاجی جون می تونی . فقط باید کمر همت ببندی . "

حاجی گفت : " آخه مومن من پیرمرد لق لقو ، همتم کجا بود ؟ "

علی ، حاجی را به آغوش کشید و گفت : " هنوزم دود از کنده بلند می شه بابای من . "  

حاجی ، علی را محکم در بغل گرفت و گریست و این بار از خیسی بالش از خواب بیدار شد . یادش نمی آمد این چندمین دفعه ای بود که علی را به خواب می دید . اما مدت ها بود که هر شب خوابش را می دید . اولین دفعه خواب دیده بود که علی ، جلوی در خانه تابلوی بزرگی چسبانده که رویش نوشته " مسجد علی ( ع ) " . حاجی پرسیده بود : " چه کار می کنی ؟ "  و علی گفته بود : " دارم نذرتو ادا می کنم که قلبت سبک شه . "

حاجی به زحمت نیم خیز شد و بالشش را پشت و رو کرد . طاقباز دراز کشید و شروع کرد به خواندن دعای فرج : " اللهم کن لولیک ............ "  هنوز دعا تمام نشده بود که حاجی خوابش برد . این بار علی را دید که پایین پایش چمباتمه زده  و خیره شده به او . حاجی توی رختخوابش نشست و رو کرد به علی .

-        علی جان من نمی تونم . ولی وصیت می کنم بعد از مرگم این خونه رو مسجد کنن .

علی چهار دست و پا خودش را به حاجی رساند .

-        بابای خوبم ، این مسجد  صاحب داره ، خود صاحبش کمکت می کنه . اصلا تو نمی خواد کاری بکنی تو فقط قدم اول رو بردار ، اونوقت ببین چه جوری همه چیزو خود حضرت درست می کنه .

حاجی دستی به سر علی کشید . علی دو دستی ، دست حاجی را گرفت و بوسید .

-   قربون این دستای پیر و چروکت برم ، چیزی به تولد حضرت نمونده . این خونه رو بذار پیشکشی حضرت .

حاجی بیدار شد . خوب که گوش داد شنید که  از جای دوری صدای اذان می آید . لحاف را پس زد و به زحمت از جا برخاست . سلانه سلانه تا دستشویی رفت . وضو گرفت و  سجاده ی علی را جلوی همان پنجره ی پنج لتی پهن کرد و نماز صبحش را خواند . از زمانی که علی شهید شده بود حاجی روی سجاده ی علی نماز می خواند . نمازش که تمام شد ، سجاده را جمع کرد و گذاشت روی طاقچه ی گوشه ی هال و قرآن را از سر آن برداشت و باز کرد سوره ی یوسف آمد  . شروع کرد به خواندن . سوره که به پایان رسید سپیده در حال دمیدن بود .  قرآن را بوسید و گذاشت سر طاقچه . به اتاقش رفت و از توی کمد دیواری بقچه ی ترمه ی کوچکی بیرون آورد و گره هایش را باز کرد . بنچاق خانه و سجلش را از داخل بقچه برداشت و به هال برگشت . بنچاق و سجل را  گذاشت جلوی عکس قاب گرفته ی علی ، توی طاقچه .  علی توی عکس لباس های خاکی تنش بود و چفیه ای دور گردنش و رو به دوربین لبخند زده بود . 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۱۳
اسماعیل زاده

نظرات  (۱)

بسیار مقبول نگاشته ای  مونا جان خانم، مخصوصا آخرش که جان را خراش میدهد. از هم بنویس و در دیگر سایت های مهم تر هم قرار بده که نوشته های زیبای شما بیشتر خوانده شود. 
تندرست باشی و دل شاد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی