فرهنگسرای آریو مصلی نژاد

در و دیوار(سید محمد واعظ موسوی)

چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۵۱ ق.ظ

دیوارِ آجری که آفتابِ صبح مستقیم توی چشمش است به درِ زیبای روبرویش می گوید :

-   صبح بخیر ! دیشب خوب خوابیدی ؟

در سفید و هلالی شکل ، زیر سایه ، چشمانش را آرام روی دیوار کهنه می اندازد و با بیحالی جواب سلامش را می دهد . دیوار سرفه ای می کند و می پرسد :

-     چی شده ؟ چرا امروز گرفته ای ؟

-     حوصله ندارم . اعصابم خورده . دیشب اصلا خوابم نبرد . نگاه کن .

به برچسب کوچکی که رویش چسبانده اند اشاره می کند .

-     می بینی ؟! مرتیکه ی بیکلاسِ کثیف دیشب اومده روم چسبونده ((چاه باز کنی سهراب)) !

-     اووه ! گفتم چی شده ! عیبی نداره که . منو نگاه کن ، ببین چقدر چیزی روم نوشتن . سمت چپمو ببین ، یارو با نوک چاقو اسم و شماره موبایلشو روم حک کرده . یا اون گوشه بالا ، نوشتن (( استقلال سرور پرسپولیسه )) . یا مثلا اون ورم توی کوچه بغلی ، نوشته . . . اوه . . . نه نه . . . ولش کن ، هیچی ننوشته . اصلا چرا راه دور بریم ، همین دیروز یکی اومد یک کاغذ روم چسبوند که نوشته بود (( یک عدد کلیه A+  به فروش می رسد ، فوری )) . اگه قرار باشه اینجوری فکرکنیم ، من که خیلی بیشتر از تو باید ناراحت باشم !

-     میدونی ، آخه من فرق . . . اِ اِ . . . دارم باز می شم . . .

دو طرف در به صورت خودکار باز می شوند و ماشین سیاه و تمیزی از آن خارج می شود . راننده دکمه ی کنترل را می زند و در را می بندد.

-     آره داشتم می گفتم . من اصلا نمی تونم این جور چیزا رو تحمل کنم . مثلا همین چند وقت پیش یه تابلو آورده بودن پراز نوشته های عربی . می خواستن بالا سرم نصبش کنن . اینقدر خودمو سفت گرفتم که میخشون داخلم نرفت و بیخیال شدن . اینقدر بدم میاد از این بیکلاس بازیا ! آدما کی می خوان بفهمن دوره ی اینجور کارا گذشته ؟!

-     برعکس تو من از خدامه که یکی از اونارو داشته باشم . از این چیزایی که دارم خیلی بهتره . نگا کن پایینم چی نوشتن : (( لعنت بر پدر و مادر کسی که دراین مکان آشغال بریزد )) ! راستش خسته شدم . تا کی باید روم چرت و پرت بنویسن . تاکی باید از یک خرابه نگه بانی بدم ؟! تازه خرابه ای که هروقت بخوان از بالام واردش می شن . دوست دارم مفید باشم . کاش هرچه زود تر کارای اون آقاهه جور بشه و مهدکودکی رو که دوست داره ، اینجا بسازه .

در ساکت است و سر تکان می دهد . انگار به مشکل خودش فکر می کند . بعد از چند ثانیه میگوید :

-     راستی توکه تجربه داری و کلی چیزی روت چسبوندن ، به نظرت کسی میاد اینو بِکَنّه و تمیزم کنه ؟!

-     ببین بستگی داره . بعضی چیزا هست که خیلی زود کَنده یا پاک می شن . مثلا هفته ی قبل یه پسره که عجله هم داشت ، با ماسک سرما خوردگی اومد و روم نوشت (( مرگ بر دیکتاتور)) . بعدش اصلا نفهمیدم چجوری روشو سفید کردن . خیلی زود تمیز شد . نگاکن سفیدیش اون گوشه سمت راست مونده . یا مثلا بعضی از نوشته ها یا نقاشی ها رو اون آقا پیره هست که آژانس داره ، وقتی میبینه ، میاد پاک میکنه یا روشون گچ میماله . البته بعضی از اوقاتم کلا یادش میره . ولی چیزای دیگه ای هست که خیلی طول میکشه تا کَنده بشن یا پاکشون کنن ، بعضی وقتا هم تا آخر روم میمونن ، مگر اتفاقی ازبین برن . مثل همون کاغذِ فروشِ کلیه . یا این کاغذه که طرف برای سگ گمشدش مژدگونی گذاشته . یا مثل این پوستر کهنه که مال همایش مهر سه سال قبله . فک می کنم مورد تو هم همینجوری باشه و به این زودیا کنده نشه .

چهره ی در ، درهم می رود . پیرمردِ آژانس دار از راه پیاده رو به در نزدیک می شود . دیوار به در اشاره می کند و می گوید :

-     ببین همون آقاهه داره میاد . شاید کاغذَ رو ببینه و از روت بکنه .

ذره ای امید در چشمان در برق می زند . پیرمرد به در می رسد . چشمش به کاغذ می افتد . چند لحظه ای به آن خیره می شود . در خوشحال است و امیدوارانه به دیوار نگاه می کند . پیرمرد با موبایلش شماره ای می گیرد :

-     الو جعفر! . . . آره خوبم . . . تومگه نگفتی تمام کوچه رو تا ته زدی ؟! . . . خب اینجا که خالیه . . . یک کار ازت خواستم ها . . . خیله خوب حالا .

کاغذی از جیبش خارج می کند . برچسب است . کنار لوله بازکنی می چسباندش :

(( لطفا مقابل درب پارک نفرمایید . آژانس حمیدی ))

دیوار تا می خواهد عکس العملی نسبت به حیرت و ماتم در نشان دهد ، وانتی بینشان می ایستد . پشتش پراست از کارگر . چهره ی دیوار با دیدن راننده تغییر می کند ، شاد می شود . داد می زند :

-     می بینی ! بالاخره اومدن ! می خوان منو بسازن و جدیدکنن !

از سمت در جوابی نمی آید . راننده پیاده می شود و می رود تا کارگران را پیاده کند ولی موبایلش متوقفش می کند .

-     بله ؟ . . . سلام . . .آره جای زمینم . . . نه هنوز شروع نکردیم . . . یعنی چی که استارت نزنیم ! . . . اِ من کارگر گرفتم . . . خب برای چی ؟! . . . پشیمون شدن ؟! . . . مگه ما باهاشون صحبت نکردیم ؟ راضی شده بودن که ! . . . نگا تورو خدا ! خدارو خوش میاد جلوی اینکار اینقدر سنگ بندازن . . . آخه یه خرابه ی به این کوچیکی به چه کار اونا میاد ؟! . . . اونا که از زمین و آسمون بهشون میرسه . . . ها پس بگو قیمتو بردن بالا ! . . . ای بابا . . .

یکی از کارگرها آرام و بی سروصدا پایین می پرد . به دیوار نزدیک می شود . به اطراف نگاهی می کند . زیپ شلوار رنگ و رو رفته اش را پایین می کشد و زانوانش را به دیوار می چسباند . دیوار خیس می شود . . .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۱۵
اسماعیل زاده

نظرات  (۱)

سلام دوست عزیز مطالب زیبایی دارید
موفق باشی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی