در و دیوار(سید محمد واعظ موسوی)
دیوارِ آجری که آفتابِ صبح مستقیم توی چشمش است به درِ زیبای روبرویش می گوید :
- صبح بخیر ! دیشب خوب خوابیدی ؟
در سفید و هلالی شکل ، زیر سایه ، چشمانش را آرام روی دیوار کهنه می اندازد و با بیحالی جواب سلامش را می دهد . دیوار سرفه ای می کند و می پرسد :
- چی شده ؟ چرا امروز گرفته ای ؟
- حوصله ندارم . اعصابم خورده . دیشب اصلا خوابم نبرد . نگاه کن .
به برچسب کوچکی که رویش چسبانده اند اشاره می کند .
- می بینی ؟! مرتیکه ی بیکلاسِ کثیف دیشب اومده روم چسبونده ((چاه باز کنی سهراب)) !
- اووه ! گفتم چی شده ! عیبی نداره که . منو نگاه کن ، ببین چقدر چیزی روم نوشتن . سمت چپمو ببین ، یارو با نوک چاقو اسم و شماره موبایلشو روم حک کرده . یا اون گوشه بالا ، نوشتن (( استقلال سرور پرسپولیسه )) . یا مثلا اون ورم توی کوچه بغلی ، نوشته . . . اوه . . . نه نه . . . ولش کن ، هیچی ننوشته . اصلا چرا راه دور بریم ، همین دیروز یکی اومد یک کاغذ روم چسبوند که نوشته بود (( یک عدد کلیه A+ به فروش می رسد ، فوری )) . اگه قرار باشه اینجوری فکرکنیم ، من که خیلی بیشتر از تو باید ناراحت باشم !
- میدونی ، آخه من فرق . . . اِ اِ . . . دارم باز می شم . . .
دو طرف در به صورت خودکار باز می شوند و ماشین سیاه و تمیزی از آن خارج می شود . راننده دکمه ی کنترل را می زند و در را می بندد.
- آره داشتم می گفتم . من اصلا نمی تونم این جور چیزا رو تحمل کنم . مثلا همین چند وقت پیش یه تابلو آورده بودن پراز نوشته های عربی . می خواستن بالا سرم نصبش کنن . اینقدر خودمو سفت گرفتم که میخشون داخلم نرفت و بیخیال شدن . اینقدر بدم میاد از این بیکلاس بازیا ! آدما کی می خوان بفهمن دوره ی اینجور کارا گذشته ؟!
- برعکس تو من از خدامه که یکی از اونارو داشته باشم . از این چیزایی که دارم خیلی بهتره . نگا کن پایینم چی نوشتن : (( لعنت بر پدر و مادر کسی که دراین مکان آشغال بریزد )) ! راستش خسته شدم . تا کی باید روم چرت و پرت بنویسن . تاکی باید از یک خرابه نگه بانی بدم ؟! تازه خرابه ای که هروقت بخوان از بالام واردش می شن . دوست دارم مفید باشم . کاش هرچه زود تر کارای اون آقاهه جور بشه و مهدکودکی رو که دوست داره ، اینجا بسازه .
در ساکت است و سر تکان می دهد . انگار به مشکل خودش فکر می کند . بعد از چند ثانیه میگوید :
- راستی توکه تجربه داری و کلی چیزی روت چسبوندن ، به نظرت کسی میاد اینو بِکَنّه و تمیزم کنه ؟!
- ببین بستگی داره . بعضی چیزا هست که خیلی زود کَنده یا پاک می شن . مثلا هفته ی قبل یه پسره که عجله هم داشت ، با ماسک سرما خوردگی اومد و روم نوشت (( مرگ بر دیکتاتور)) . بعدش اصلا نفهمیدم چجوری روشو سفید کردن . خیلی زود تمیز شد . نگاکن سفیدیش اون گوشه سمت راست مونده . یا مثلا بعضی از نوشته ها یا نقاشی ها رو اون آقا پیره هست که آژانس داره ، وقتی میبینه ، میاد پاک میکنه یا روشون گچ میماله . البته بعضی از اوقاتم کلا یادش میره . ولی چیزای دیگه ای هست که خیلی طول میکشه تا کَنده بشن یا پاکشون کنن ، بعضی وقتا هم تا آخر روم میمونن ، مگر اتفاقی ازبین برن . مثل همون کاغذِ فروشِ کلیه . یا این کاغذه که طرف برای سگ گمشدش مژدگونی گذاشته . یا مثل این پوستر کهنه که مال همایش مهر سه سال قبله . فک می کنم مورد تو هم همینجوری باشه و به این زودیا کنده نشه .
چهره ی در ، درهم می رود . پیرمردِ آژانس دار از راه پیاده رو به در نزدیک می شود . دیوار به در اشاره می کند و می گوید :
- ببین همون آقاهه داره میاد . شاید کاغذَ رو ببینه و از روت بکنه .
ذره ای امید در چشمان در برق می زند . پیرمرد به در می رسد . چشمش به کاغذ می افتد . چند لحظه ای به آن خیره می شود . در خوشحال است و امیدوارانه به دیوار نگاه می کند . پیرمرد با موبایلش شماره ای می گیرد :
- الو جعفر! . . . آره خوبم . . . تومگه نگفتی تمام کوچه رو تا ته زدی ؟! . . . خب اینجا که خالیه . . . یک کار ازت خواستم ها . . . خیله خوب حالا .
کاغذی از جیبش خارج می کند . برچسب است . کنار لوله بازکنی می چسباندش :
(( لطفا مقابل درب پارک نفرمایید . آژانس حمیدی ))
دیوار تا می خواهد عکس العملی نسبت به حیرت و ماتم در نشان دهد ، وانتی بینشان می ایستد . پشتش پراست از کارگر . چهره ی دیوار با دیدن راننده تغییر می کند ، شاد می شود . داد می زند :
- می بینی ! بالاخره اومدن ! می خوان منو بسازن و جدیدکنن !
از سمت در جوابی نمی آید . راننده پیاده می شود و می رود تا کارگران را پیاده کند ولی موبایلش متوقفش می کند .
- بله ؟ . . . سلام . . .آره جای زمینم . . . نه هنوز شروع نکردیم . . . یعنی چی که استارت نزنیم ! . . . اِ من کارگر گرفتم . . . خب برای چی ؟! . . . پشیمون شدن ؟! . . . مگه ما باهاشون صحبت نکردیم ؟ راضی شده بودن که ! . . . نگا تورو خدا ! خدارو خوش میاد جلوی اینکار اینقدر سنگ بندازن . . . آخه یه خرابه ی به این کوچیکی به چه کار اونا میاد ؟! . . . اونا که از زمین و آسمون بهشون میرسه . . . ها پس بگو قیمتو بردن بالا ! . . . ای بابا . . .
یکی از کارگرها آرام و بی سروصدا پایین می پرد . به دیوار نزدیک می شود . به اطراف نگاهی می کند . زیپ شلوار رنگ و رو رفته اش را پایین می کشد و زانوانش را به دیوار می چسباند . دیوار خیس می شود . . .