پرواز بَک تو بَک(نازلی گلچهره حسینی)
دکمۀ سبز گوشی را فشار میدهم. بوق اول کشدار و طولانیست. الان گوشی را بردارد چه بگویم؟
سلام، من همکلاسی زبانتونم، یوسف وزیری، یادتون میاد؟ شاید شمارهاش را عوض کرده باشد. هنوز توی سالن فرودگاه امام هستم. هفتۀ پیش وقتی وارد سالن شدم، فکر نمیکردم امروز شمارۀ نرگس آبادانی را بگیرم. همش تقصیر آن کتاب لعنتی بود. هفتۀ پیش قبل از پرواز اینقدر اضطرابم بالا بود که فقط دنبال یک تخته پاره میگشتم، که به آن چنگ بزنم و آن کتاب جلد آبی با آن موجهای آسمانی کمرنگش، توجهم را جلب کرد. توی ایستگاه کتاب به من زل زده بود. کتاب را برداشتم و با آخرین اعلام خانم خواب آلوده پشت پیج، به سمت هواپیما رفتم. از روی پلکان سرک کشیدم تا شاید خلبان را ببینم. فکر میکردم، اگر بدانم چه کسی و با چه مشخصاتی قرار است دو ساعت روی آسمان دست به دامنش شوم، راحتترم. وقتی منتظر بودم، انسانهای فهیم جلوتر از من سر جایشان بنشینند و بعدا ساکهایشان را بالای سرشان جا دهند، تازه متوجه ضربههای شدید قلبم شدم. او هم دوست داشت از این قوطی فلزی مشبک فرار کند. حتما زنبورها هم از توی کندویشان دنیا را همینطور میبینند. تصور اینکه کندو از درخت پرت شود و تو بی بال توی کندو معلق باشی، حتی برای آن حشرۀ راه راه هم دردآور است. توی صندلیام فرو رفتم و کمربند را از زیرم بیرون کشیدم و بستم. مهماندار یک کمربند بریده شده را به ما نشان میداد و انگار بخواهد شعبده بازی کند، شروع به بازی پانتومیم میکرد. وقتی راههای خروجی هواپیما را نشان داد، با دقت به چهارراهی که با دستانش درست شد نگاه کردم. نمیدونم یعنی وقتی توی ارتفاع سه هزار پایی داریم سقوط میکنیم، این راهها به چه دردمون میخورد؟
وقتی خلبان به انگلیسی اعلام میکند آمادۀ تیک آف است، کلماتی که از بلندگوهای روی سرم پخش میشود، معلق روی هوا میمانند. مولکولهای هوا هم علاقهای به انتقال امواج صوتی ندارند.
کولر روی سرم را کامل میپیچانم. آخرش است. اکسیژن کم شده است. نفس کشیدن سخت است. هواپیما مثل هواپیمای اسباب بازی بچگی که با دستم روی آسفالت میکشیدم، به حرکت در میآید. خدا کند خلبان مثل بچگیها هواپیما را چپ و راست نکند.
صدا توی گوشهایم میپیچد. دستهایم را روی گوشهایم میگذارم و تند و تند آب دهانم را قورت میدهم. نمیدانم کی چشمهایم را بستهام. سرم را به پنجرۀ دو لایه میچسبانم. بین پنجره نباید هوا باشد. فقط خلاء. سعی میکنم بینش را ببینم. سرم به شیشه میخورد. اگر خلا باشد گرد و خاک باید معلق میماند.
تهوع دارم. کتاب جلد آبی را باز میکنم. زنی با لهجۀ جنوبی از اول داستان، دیالوگ میگوید:
-نمیزارم بری صادق. آدم یک اشتباه رو دو بار تکرار نمیکنه. بوآم چی شد؟
صادق مردی سیه چرده توی یک عبا و دستار سفید، کنتراست کاملی دارد.
-زن بعد از انقلاب اینجا کار نیست. کارا خوابیده. میگن بندر، رو کشتیا خوب حقوق میدن.
-ربطی به انقلاب نداره. بوآمم او سالا همی رو گفت. او با کشتی پرتغالیا رفت و برنگشت. بعد تو با این کشتی های ایرانی که میخش به تخته بند نیست، کجا بری؟
-ملوانا او سالا گفتن که بوآت رو کشتی مریض بوده.
-خوب که چی؟ تا لیسبون زنده بوده. ولی ملوانا گفتن که از کشتی پیاده شده.
- خوب راضیه جان اگه زنده بود که برمیگشت.
-یک عمر چشم براه اون بودم، حالا هم پاسوز تو بشم.
دعوای صادق و راضیه ادامه دارد. چند روزیست که مرد بیتاب رفتن است و زن بیقرار تنهایی.
آسمان را بیرون قیرگونی میکنند. قیرها توی ابرهای سفید رسوخ میکنند. هنوز چراغ کمربند روشن است و چراغ سیگار هم دود میکند.
سرم را توی کتاب میکنم. صادق و راضیه باید بتوانند دو ساعت و پنج دقیقه مرا از این دنیا جدا کنند.
صادق به نظر دست بردار نیست. از خجالت مردانگیاش میگوید و دستهای بزرگ و خالیاش. کمی احساساتی میشوم. به روی جلد برمیگردم. نویسنده زن است.
پشت بام آسمان که کامل قیرگونی میشود، بوی قیر توی دماغم میپیچد. طعم تلخش هم ته حلقم است. چند صفحه را با چشم اسکن میکنم. کلمۀ سینما رکس توجهم را جلب میکند.
-دو سال پیشم تو سینما رکس بهت گفتم احساس خوبی ندارم. تو بهم خندیدی. اگه این بچه گریه نکرده بود، هممون تو سینما سوخته بودیم.
به نظر قبلا از بچه صحبت شده و من رد کردم. صفحه را بر میگردم. دو تا دختر بچه را جا انداختهام. نرگس و نارین. توی ذهنم به دنبال تاریخ آتش سوزی سینما رکس میگردم.
داستان لطیفتر میشود و خواستۀ راضیه موجهتر. صادق یک پاکت سیگار را توی همین ده صفحه دود کرده است. من به چراغ روشن سیگار که حالا کمرنگ و پررنگ میشود، نگاه میکنم. چشمم را میمالم. چراغ سیگار ثابت پررنگ میشود.
قیرها به پنجره چسبیدهاند و انگار آبی آسمانی چند لحظه پیش سرابی بیش نبوده. باز هم کار کار این امواج است. هرجا دسیسه و حیلهای هست، رد پای امواج دیده میشود.
انگشتم را از لای کتاب آبی نجات میدهم. بوی باروت و صدای رگبار از توی کتاب بیرون میزند. عراق خشونت را به آبادان تحمیل کرده است. حالا قضیه برعکس شده و راضیه از صادق میخواهد که بروند.
-اگه اون موقع، وقت رفتن بود، الان باید موند. آّبادان هیچی. بوآم بیمارستانه.
راضیه با خودش درگیر است و مونولوگهای سوزناکی میگوید. اگر صادق رفته بود، او هم بچهها را برمیداشت و از این قیامت فرار میکرد. توی دلم قیامت است. سرم گیج میرود. دستم را به طرف زنگ میبرم.
-لطفا یک لیوان آب.
بغضم را قورت میدهم. صدای فالگیر زن با همان لهجۀ لعنتیاش انگار از بلندگوهای هواپیما پخش میشود: تو توی آسمون میمیری.
به کف دستم نگاه میکنم. یک ماز از خطوط و پارهخطها و نیمخطهاییست که هیچ نقطۀ پایانی ندارند.
کتاب را روی خطها باز میکنم. عراق، آبادان را زیر فشار گذاشته. راضیه دائم تهوع دارد و بیخواب شده است. شبها کابوس میبیند.
مهماندار نیم بدنی توی صندلی آمده و لیوان آب را توی صورت راضیه گرفته تا من متوجهش شوم. آّب را قطره قطره قورت میدهم.
به ساعتم نگاه میکنم. در آبادان یک هفته است که جنگ است و از این پرواز لعنتی فقط بیست دقیقه گذشته. انگار سیم ارتم از زمین جدا شده و تخلیۀ امواج سمی بیخروجی مانده است.
بعد از غروب است که به صادق خبر میدهند حال پدرش بهم خورده. انگشتم را روی راضیه میگذارم. نبضم را با تپش قلبش مقایسه میکنم. با یک طول موج و فرکانس نفس میکشیم. نخلهایی که توی حیاط کوچک خاکیِشان سرک میکشند، به یکباره روی دیوار خراب میشوند. بمب وسط کوچه خورده است. آبادان تاریک میشود. راضیه نارین را بغل زده و دست نرگس کوچولو را گرفته و با دمپایی لای انگشتی و بیچادر بیرون زده است. بیشک به سمت بیمارستان میرود. مردها کیسههای تنبل شن را روی هم گذاشتهاند و سنگر چیدهاند.
-میخوام برم بیمارستان.
-بیمارستان رو زدن.
راضیه وسط خاکها پهن میشود. بچهها به دامنش چسبیدهاند. صدای تکتیرها بلند میشود. رویم را به پنجره میکنم. فقط چراغ روی بال جرات چشمک زدن و شکستن تاریکی محض را دارد. جسارت بعضی از امواج حیرت آور است. سنگینی لیوان آب را تازه حس میکنم. لیوان، بلاتکلیف وسط صحنۀ درام داستان با دهان باز مانده است.
آب را تا ته سر میکشم و لیوان را توی جیب صندلی جلویی فشار دادم.
-پاشو زن گریه نکن. بچههات رو بردار یک جا امون بگیر ببینیم چکار کنیم.
انگار صحنۀ تئاتر است و بچهها با اشارۀ مرد از سایلنت در میآیند و گریه میکنند.
-جانم، عزیزکم، آروم بگیرید.
آرام میگیرم. چراغ کمربند با صدای دینگ دینگ نگاهم را به سمتش میکشد. راضیه دست بچهها را گرفته و به سمت کارون میرود. از طرفی که بیمارستان است، دود و آتش به هوا برخاسته است. سرم را به پنجره میچسبانم. حتما کارون آن پایین توی دشت به خودش میپیچد. الان باید روی خوزستان باشیم. کاش میشد ارتفاع کم کنیم و روی بیمارستان آبادان برویم.
هواپیما توی چاله میافتد. دستگیرهها را محکم فشار میدهم. کتاب روی موکت کف هواپیما میافتد. دندانهایم را به هم فشار میدهم و خم میشوم. با پایم کتاب را جلو میدهم و یک لحظه دستم را رها میکنم و کتاب را چنگ میزنم. چشمم به چراغ کمربند است. سرم را به پشتی فشار میدهم. انگشتم روی دکمه میرود و پشتی به عقب میرود. خودم را جمع و جور میکنم. صدایم را صاف میکنم و به سراغ راضیه میروم. لنج به گِل نشستهای کنار کارون، گهوارۀ راضیه میشود. راضیه نرگس را بغل میکند و توی لنج میگذارد. نارین به گردن راضیه چسبیده و گریه میکند. راضیه و نارین توی لنج میروند. بوی نمِ توی اتاقک لنج توی دماغم میخورد و تهوعام را بیشتر میکند. دکمۀ زنگ را که فشار میدهم، هواپیما دور سرم میچرخد:
-حالتون خوبه؟ چرا رنگتون اینقدر پریده؟
-ترس از پرواز دارم. نفسم بالا نمیاد.
-الان اکسیژن میارم.
کتاب را لای کش جلوی صندلی میگذارم. کمربند راضیه را توی لنج بستهام. آخرین صدایی که میشنوم، صدای چرخ کپسول اکسیژن است.
به خودم که میآیم روی تخت جلوی هواپیما دراز کشیدهام و نفس مصنوعی میکشم. هواپیما به سلامت نشسته و همه پیاده شدهاند. با سرگیجه بلند میشوم و تشکر کنان پیاده میشوم.
شب تا صبح کابوس سقوط میبینم. انگار مثل بچگی موشکی کاغذیام توی جوی آب فرود آمده. صبح موقع ریش زدن است که متوجه فاجعه میشوم. راضیه و صادق لای کش هواپیما جا ماندهاند.
تمام روز را با عربها سر قراردادهای دکلهای مخابراتی سر و کله میزنم. وقت ناهار به فرودگاه زنگ میزنم و سراغ کتاب را میگیرم.
کسی جوابگو نیست. عصر خودم به قسمت گمشدههای فرودگاه میروم. متصدی عرب نگاه عرب اندر سفیهی به من میکند و با انگلیسی سلیسی مرا مطمئن میکند، که کتابی با امواج آبی آسمانی برایش نیاوردهاند. موقع برگشت، تاکسی را نزدیک ساحل حساب میکنم و روی شنهای داغ ابوظبی، ولو میشوم. حتما بمباران که تمام شود، راضیه و بچهها از لنج بیرون میآیند. خوب صادق چی؟ حالا بیرون هم آمدند، بعدش چی؟ شهر ناامن است. شاید هم بمبی توی کارون بخورد و لنج حرکت کند. امواج منفی از سمت کارون سوار بر امواج خلیج فارس خودشان را توی سپر مغزم میکوبند. تمام روزهای هفته را درگیر قراردادهای شرکتم و بعدازظهرها هم راضیه و بچههایش توی هتل انتظارم را میکشند. از همکارم که برای احوالپرسی زنگ میزند، میخواهم به فرودگاه امام برود و کتاب را پیدا کند و آخرش را برایم بخواند. مسخرهام میکند و پیشنهاد میکند، کمتر توی ساحل آفتاب بگیرم. امواج خورشیدی مغزم را برنزه که نه سولفاته کردهاند.
توی اینترنت کتاب را سرچ میکنم. کتاب فقط صد جلد به سفارش فرودگاههای کشور، چاپ دیجیتالی شده. آنهم چهارسال پیش.
روز قبل از برگشت، دوباره اضطراب پرواز ایندفعه با چاشنی کابوس پیدا نکردن کتاب برمیگردد.
تمام طول پرواز تنگی نفس دارم و پشت سرم داغ است. اما مثل برگشت دست به دامن کپسول اکسیژن نمیشوم. راضیه و بچههایش هم بدون بلیط سوار شدهاند. سردیگر سیم ارتم توی دستهای راضیه است. بارم را که میگیرم با عجله به سمت ایستگاه کتاب میدوم. جلد آبی کتابی به من زل زده است. نزدیک که میشوم، اسم نیلوفرانۀ کتاب توی ذوقم میزند. تمام ایستگاه کتابهای فرودگاه امام را میگردم. نگاهم را از راضیه میدزدم. به سمت ورودی فرودگاه میروم. بدون بلیط امکان داخل شدن نیست. کتابی جلد آبی از پشت شیشه دیده میشود. به مسئول کنترل پاسپورت قضیۀ مرگ و زندگی راضیه را توضیح میدهم. به آن طرف شیشۀ پرلک میرود و کتاب را برمیدارد و نشانم میدهد. از امواج روی جلد خبری نیست. روی اولین صندلی ولو میشوم. چمدانم را مثل میز جلو میکشم و چانهام را رویش میگذارم. نرگس، نارین، صادق..........به یاد نرگس کلاس زبان میافتم، نرگس آبادانی. به مغزم فشار میآورم. افکار احمقانهای توی مغزم میچرخد. کمکم افکار از قسمت احمقانه به سمت قسمت احساسی مغزم نقل مکان میکنند و دست آخر لباس منطق پوشیده و تر و تمیز خودشان را تحمیل میکنند. هیچوقت در مورد پدر و مادرش توی کلاس صحبت نکرد. من و نرگس یک تحقیق مشترک انگلیسی داشتیم. خونسردی و بیخیالیاش همیشه کفرم را در میآورد. تحقیق در مورد رنگین کمان بود که آیا وجود خارجی دارد یا سراب است؟
بوق دوم کشدارتر و نفسگیرتر از اولیست. شاید شمارههای ناشناس را جواب نمیدهد. دختر سربه زیر و آرامی بود. بوق سوم تمام نشده که صدای خواب آلود زنی الو میگوید. سریع مچم را میچرخانم. ساعت یازده و نیم شب است. وسوسه میشوم قطع کنم. اما راضیه اخمهایش را توی هم میکشد.
-سلام. من....من یوسفم.....یوسف وزیری.
به صدای نفسهایش گوش میدهم. اینقدر آرام است که شک میکنم شاید خوابش برده است.
-خوبید آقای وزیری؟ نصفه شبی یادی از ما کردید.
-ببخشید بیموقع مزاحم شدم. ناچار شدم. یک مشکلی برام پیش اومده. باید با یک نفر صحبت میکردم.
هنوز صدایش آرام و نرم است.
-خدا بد نده. اتفاقی افتاده.
-راستش یک کم خنده داره. چه جوری بگم. من یک کتاب رو توی هواپیما جا گذاشتم.
-کتاب مهمی بوده؟
-اولش مهم نبود. ولی چون توی یک موقعیت حساس بهش نیاز داشتم یک دفعه مهم شد. من ..........
-آقای وزیری قطع شد؟الو................
-نه صداتون میاد. امیدوارم بودم شما بتونی کمکم کنی.
خمیازهای میکشد.
-در خدمتم.
آدم رک و راستیست. توی کلاس هم همینجور بود. راست میرفت سر اصل موضوع.
-داستان در مورد یک زن آبادانیه که یک شب بمباران شهر، شوهرش که خیلی هم بهش وابسته است رو گم کرده. دو تا دخترش رو برداشته و توی یک لنج به گل نشسته کنار کارون قایم شده. اینجا داستان رو جا گذاشتم........
خندۀ ریزی میکند.
-خوب کتاب رو دوباره بخرید.
-خریدنی نیست. از کتابهای فرودگاست. الانم تخمش رو ملخ خورده.
-یعنی من باید براتون تمومش کنم؟
-اسم دختر کوچیک راضیه، نرگس بود. به طرز مضحکی فکر کردم شاید شما بتونید با قصۀ زندگیتون کمکم کنید این پازل حل بشه.
سکوت را هم امواج از سیم عبور میدهند.
-خانم آبادانی شنیدید چی گفتم؟
-بله. ولی توی اردوگاه جنگزده ها شیش تا نرگس آبادانی بود.
-شیش تا؟
-هر دختری که توی حصر آّبادان، یتیم شده بود و اینقدر کوچیک بود که حتی اسمش رو هم نمیدونست، مامور ثبت نرگس آبادانی اسم گذاشت. نمیدونم چرا فکر کرده بود نرگس تنها اسم دخترونۀ آبادانه.
- یعنی هیچکس از خانوادۀ شما نمونده بود که اسم شما رو بدونه؟
دوباره یک سکوت طولانی.
-تا حالا آبادان بودی؟
یاد پروندۀ نصب دکلهای جدید مخابراتی خوزستان میافتم که سه ماه است بخاطر ترس از پرواز روی میزم خاک میخورد.
-نه. باید برای کارم برم ولی تا حالا فرصت نشده.
من هر دو سه ماهی یکبار به بهانۀ گزارش نویسی میرم سر میزنم. گرماش و گرد و خاکش حالم رو جا میاره.
-آخر ماه دوباره میرم، هماهنگ کنیم با هم بریم. آبادان رو نشونتون بدم. خدا رو چی دیدید شاید نرگس رو هم توی همون لنج دوباره پیدا کردیم.
-زمینی بریم.
نمیدانم این صدا از کجا درآمده است.
-نه راه زیاده. من اینقدر وقت ندارم. پرواز بک تو بک بگیریم. مهندس شما دیگه چرا؟ باز ما اهل رسانه از بی پولی بنالیم یک چیزی.
-نه برای بلیطش نیست . من تو پرواز راحت نیستم.
-از پرواز میترسی؟
-پرواز شده کابوسم.
صدای پوزخندش را دوست ندارم. به نظر تازه اجیر شده است و به بدنش کش و قوسی میدهد.
-هر آدمی یک کابوسی داره. تو نداری؟
-وقتی قبل از اینکه معنی کابوس رو بدونی، کابوسه برات اتفاق میافته، دیگه از اون بدترم نیست، به اتفاقایی که از اون کوچیکترن دیگه کابوس نمیگی.
ایندفعه من سکوت کردم. دوست دارم همینطور با صدای آرامش حرف بزند.
-پس برای آخر ماه دو تا بلیط میگیرم، بریم از لنجت خبر بگیریم.
هنوز ساکتم.
-تا اون موقع نویسندۀ کتاب رو پیدا کن و از دست شخصیتها خودت رو نجات بده.
-دیگه مهم نیست. همین که نرگس بعد از اون اتفاق اینقدر بزرگ شده بسه.
-پس برای تاریخ بلیط باهات هماهنگ میکنم. بک تو بک؟
از اینکه ضمیرهای جمعمون، مفرد شده، لبخند میزنم.
-این بک تو بک چه صیغهایه؟
-یعنی رفت و برگشت.
-مطمئنی برمیگردیم دیگه؟
میخندد: حالا!
-باشه. منتظر خبرتم. شب بخیر. خوب بخوابی.
شب بخیر نرمی میگوید که همۀ شبهای تا آخر ماه را بخیر خواهم گذراند.