فرهنگسرای آریو مصلی نژاد

پرواز بَک تو بَک(نازلی گلچهره حسینی)

چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۵۴ ق.ظ

دکمۀ سبز گوشی را فشار می­دهم. بوق اول کشدار و طولانیست. الان گوشی را بردارد چه بگویم؟

سلام، من همکلاسی زبانتونم، یوسف وزیری، یادتون میاد؟ شاید شماره­اش را عوض کرده باشد. هنوز توی سالن فرودگاه امام هستم. هفتۀ پیش وقتی وارد سالن شدم، فکر نمی­کردم امروز شمارۀ نرگس آبادانی را بگیرم. همش تقصیر آن کتاب لعنتی بود. هفتۀ پیش قبل از پرواز اینقدر اضطرابم بالا بود که فقط دنبال یک تخته پاره می­گشتم، که به آن چنگ بزنم و آن کتاب جلد آبی با آن موجهای آسمانی کمرنگش، توجهم را جلب کرد. توی ایستگاه کتاب به من زل زده بود. کتاب را برداشتم و با آخرین اعلام خانم خواب آلوده پشت پیج، به سمت هواپیما رفتم. از روی پلکان سرک کشیدم تا شاید خلبان را ببینم. فکر میکردم، اگر بدانم چه کسی و با چه مشخصاتی قرار است دو ساعت روی آسمان دست به دامنش شوم، راحتترم. وقتی منتظر بودم، انسانهای فهیم جلوتر از من سر جایشان بنشینند و بعدا ساکهایشان را بالای سرشان جا دهند، تازه متوجه ضربه­های شدید قلبم شدم. او هم دوست داشت از این قوطی فلزی مشبک فرار کند. حتما زنبورها هم از توی کندویشان دنیا را همینطور می­بینند. تصور اینکه کندو از درخت پرت شود و تو بی بال توی کندو معلق باشی، حتی برای آن حشرۀ راه راه هم دردآور است. توی صندلی­ام فرو رفتم و کمربند را از زیرم بیرون کشیدم و بستم. مهماندار یک کمربند بریده شده را به ما نشان می­داد و انگار بخواهد شعبده بازی کند، شروع به بازی پانتومیم می­کرد. وقتی راههای خروجی هواپیما را نشان ­داد، با دقت به چهارراهی که با دستانش درست شد نگاه ­کردم. نمیدونم یعنی وقتی توی ارتفاع سه هزار پایی داریم سقوط می­کنیم، این راهها به چه دردمون می­خورد؟

وقتی خلبان به انگلیسی اعلام می­کند آمادۀ تیک آف است، کلماتی که از بلندگوهای روی سرم پخش می­شود، معلق روی هوا می­مانند. مولکولهای هوا هم علاقه­ای به انتقال امواج صوتی ندارند.

کولر روی سرم  را کامل می­پیچانم. آخرش است. اکسیژن کم شده است. نفس کشیدن سخت است. هواپیما مثل هواپیمای اسباب بازی بچگی که با دستم روی آسفالت می­کشیدم، به حرکت در می­آید. خدا کند خلبان مثل بچگی­ها هواپیما را چپ و راست نکند.

صدا توی گوشهایم می­پیچد. دستهایم را روی گوشهایم می­گذارم و تند و تند آب دهانم را قورت می­دهم. نمی­دانم کی چشمهایم را بسته­ام. سرم را به پنجرۀ دو لایه می­چسبانم. بین پنجره نباید هوا باشد. فقط خلاء. سعی میکنم بینش را ببینم. سرم به شیشه می­خورد. اگر خلا باشد گرد و خاک باید معلق می­ماند.

تهوع دارم. کتاب جلد آبی را باز می­کنم. زنی با لهجۀ جنوبی از اول داستان، دیالوگ می­گوید:

-نمیزارم بری صادق. آدم یک اشتباه رو دو بار تکرار نمی­کنه. بوآم چی شد؟

صادق مردی سیه چرده توی یک عبا و دستار سفید، کنتراست کاملی دارد.

-زن بعد از انقلاب اینجا کار نیست. کارا خوابیده. میگن بندر، رو کشتیا خوب حقوق میدن.

-ربطی به انقلاب نداره. بوآمم او سالا همی رو گفت. او با کشتی پرتغالیا رفت و برنگشت. بعد تو با این کشتی های ایرانی که میخش به تخته بند نیست، کجا بری؟

-ملوانا او سالا گفتن که بوآت رو کشتی مریض بوده.

-خوب که چی؟ تا لیسبون زنده بوده. ولی ملوانا گفتن که از کشتی پیاده شده.

- خوب راضیه جان اگه زنده بود که برمی­گشت.

-یک عمر چشم براه اون بودم، حالا هم پاسوز تو بشم.

دعوای صادق و راضیه ادامه دارد. چند روزیست که مرد بیتاب رفتن است و زن بیقرار تنهایی.

آسمان را بیرون قیرگونی می­کنند. قیرها توی ابرهای سفید رسوخ می­کنند. هنوز چراغ کمربند روشن است و چراغ سیگار هم دود می­کند.

سرم را توی کتاب میکنم. صادق و راضیه باید بتوانند دو ساعت و پنج دقیقه مرا از این دنیا جدا کنند.

صادق به نظر دست بردار نیست. از خجالت مردانگی­اش می­گوید و دستهای بزرگ و خالی­اش. کمی احساساتی می­شوم. به روی جلد برمی­گردم. نویسنده زن است.

پشت بام آسمان که کامل قیرگونی می­شود، بوی قیر توی دماغم می­پیچد. طعم تلخش هم ته حلقم است. چند صفحه را با چشم اسکن می­کنم. کلمۀ سینما رکس توجهم را جلب می­کند.

-دو سال پیشم تو سینما رکس بهت گفتم احساس خوبی ندارم. تو بهم خندیدی. اگه این بچه گریه نکرده بود، هممون تو سینما سوخته بودیم.

به نظر قبلا از بچه صحبت شده و من رد کردم. صفحه را بر می­گردم. دو تا دختر بچه را جا انداخته­ام. نرگس و نارین. توی ذهنم به دنبال تاریخ آتش سوزی سینما رکس می­گردم.

داستان لطیفتر می­شود و خواستۀ راضیه موجه­تر. صادق یک پاکت سیگار را توی همین ده صفحه دود کرده است. من به چراغ روشن سیگار که حالا کمرنگ و پررنگ می­شود، نگاه می­کنم. چشمم را می­مالم. چراغ سیگار ثابت پررنگ می­شود.

قیرها به پنجره چسبیده­اند و انگار آبی آسمانی چند لحظه پیش سرابی بیش نبوده. باز هم کار کار این امواج است. هرجا دسیسه و حیله­ای هست، رد پای امواج دیده می­شود.

انگشتم را از لای کتاب آبی نجات می­دهم. بوی باروت و صدای رگبار از توی کتاب بیرون می­زند. عراق خشونت را به آبادان تحمیل کرده است. حالا قضیه برعکس شده و راضیه از صادق می­خواهد که بروند.

-اگه اون موقع، وقت رفتن بود، الان باید موند. آّبادان هیچی. بوآم بیمارستانه.

راضیه با خودش درگیر است و مونولوگهای سوزناکی می­گوید. اگر صادق رفته بود، او هم بچه­ها را برمی­داشت و از این قیامت فرار می­کرد. توی دلم قیامت است. سرم گیج می­رود. دستم را به طرف زنگ می­برم.

-لطفا یک لیوان آب.

بغضم را قورت می­دهم. صدای فالگیر زن با همان لهجۀ لعنتی­اش انگار از بلندگوهای هواپیما پخش می­شود: تو توی آسمون می­میری.

به کف دستم نگاه می­کنم. یک ماز از خطوط و پاره­خطها و نیمخط­هایی­ست که هیچ نقطۀ پایانی ندارند.

کتاب را روی خطها باز می­کنم. عراق، آبادان را زیر فشار گذاشته. راضیه دائم تهوع دارد و بیخواب شده است. شبها کابوس می­بیند.

مهماندار نیم بدنی توی صندلی آمده و لیوان آب را توی صورت راضیه گرفته تا من متوجهش شوم. آّب را قطره قطره قورت می­دهم.

به ساعتم نگاه می­کنم. در آبادان یک هفته است که جنگ است و از این پرواز لعنتی فقط بیست دقیقه گذشته. انگار سیم ارتم از زمین جدا شده و تخلیۀ امواج سمی بی­خروجی مانده است.

بعد از غروب است که به صادق خبر می­دهند حال پدرش بهم خورده. انگشتم را روی راضیه می­گذارم. نبضم را با تپش قلبش مقایسه می­کنم. با یک طول موج و فرکانس نفس می­کشیم. نخلهایی که توی حیاط کوچک خاکیِشان سرک می­کشند، به یکباره روی دیوار خراب می­شوند. بمب وسط کوچه خورده است. آبادان تاریک می­شود. راضیه نارین را بغل زده و دست نرگس کوچولو را گرفته و با دمپایی لای انگشتی و بی­چادر بیرون زده است. بی­شک به سمت بیمارستان می­رود. مردها کیسه­های تنبل شن را روی هم گذاشته­اند و سنگر چیده­اند.

-میخوام برم بیمارستان.

-بیمارستان رو زدن.

راضیه وسط خاکها پهن می­شود. بچه­ها به دامنش چسبیده­اند. صدای تک­تیرها بلند می­شود. رویم را به پنجره می­کنم. فقط چراغ روی بال جرات چشمک زدن و شکستن تاریکی محض را دارد. جسارت بعضی از امواج حیرت آور است. سنگینی لیوان آب را تازه حس می­کنم. لیوان، بلاتکلیف وسط صحنۀ درام داستان با دهان باز مانده­ است.

آب را تا ته سر می­کشم و لیوان را توی جیب صندلی جلویی فشار دادم.

-پاشو زن گریه نکن. بچه­هات رو بردار یک جا امون بگیر ببینیم چکار کنیم.

انگار صحنۀ تئاتر است و بچه­ها با اشارۀ مرد از سایلنت در می­آیند و گریه می­کنند.

-جانم، عزیزکم، آروم بگیرید.

آرام می­گیرم. چراغ کمربند با صدای دینگ دینگ نگاهم را به سمتش می­کشد. راضیه دست بچه­ها را گرفته و به سمت کارون می­رود. از طرفی که بیمارستان است، دود و آتش به هوا برخاسته است. سرم را به پنجره می­چسبانم. حتما کارون آن پایین توی دشت به خودش می­پیچد. الان باید روی خوزستان باشیم. کاش میشد ارتفاع کم کنیم و روی بیمارستان آبادان برویم.

هواپیما توی چاله می­افتد. دستگیره­ها را محکم فشار می­دهم. کتاب روی موکت کف هواپیما می­افتد. دندانهایم را به هم فشار می­دهم و خم می­شوم. با پایم کتاب را جلو می­دهم و یک لحظه دستم را رها می­کنم و کتاب را چنگ می­زنم. چشمم به چراغ کمربند است. سرم را به پشتی فشار می­دهم. انگشتم روی دکمه می­رود و پشتی به عقب می­رود. خودم را جمع و جور می­کنم. صدایم را صاف می­کنم و به سراغ راضیه می­روم. لنج به گِل نشسته­ای کنار کارون، گهوارۀ راضیه می­شود. راضیه نرگس را بغل می­کند و توی لنج می­گذارد. نارین به گردن راضیه چسبیده و گریه می­کند. راضیه و نارین توی لنج می­روند. بوی نمِ توی اتاقک لنج توی دماغم می­خورد و تهوع­ام را بیشتر می­کند. دکمۀ زنگ را که فشار می­دهم، هواپیما دور سرم می­چرخد:

-حالتون خوبه؟ چرا رنگتون اینقدر پریده؟

-ترس از پرواز دارم. نفسم بالا نمیاد.

-الان اکسیژن میارم.

کتاب را لای کش جلوی صندلی می­گذارم. کمربند راضیه را توی لنج بسته­ام. آخرین صدایی که می­شنوم، صدای چرخ کپسول اکسیژن است.

به خودم که می­آیم روی تخت جلوی هواپیما دراز کشیده­ام و نفس مصنوعی می­کشم. هواپیما به سلامت نشسته و همه پیاده شده­اند. با سرگیجه بلند می­شوم و تشکر کنان پیاده میشوم.

شب تا صبح کابوس سقوط می­بینم. انگار مثل بچگی موشکی کاغذی­ام توی جوی آب فرود آمده. صبح موقع ریش زدن است که متوجه فاجعه می­شوم. راضیه و صادق لای کش هواپیما جا مانده­اند.

تمام روز را با عربها سر قراردادهای دکلهای مخابراتی سر و کله می­زنم. وقت ناهار به فرودگاه زنگ می­زنم و سراغ کتاب را می­گیرم.

کسی جوابگو نیست. عصر خودم به قسمت گمشده­های فرودگاه می­روم. متصدی عرب نگاه عرب اندر سفیهی به من می­کند و با انگلیسی سلیسی مرا مطمئن می­کند، که کتابی با امواج آبی آسمانی برایش نیاورده­اند. موقع برگشت، تاکسی را نزدیک ساحل حساب می­کنم و روی شنهای داغ ابوظبی، ولو می­شوم. حتما بمباران که تمام شود، راضیه و بچه­ها از لنج بیرون می­آیند. خوب صادق چی؟ حالا بیرون هم آمدند، بعدش چی؟ شهر ناامن است. شاید هم بمبی توی کارون بخورد و لنج حرکت کند. امواج منفی از سمت کارون سوار بر امواج خلیج فارس خودشان را توی سپر مغزم می­کوبند. تمام روزهای هفته را درگیر قراردادهای شرکتم و بعدازظهرها هم راضیه و بچه­هایش توی هتل انتظارم را می­کشند. از همکارم که برای احوالپرسی زنگ می­زند، میخواهم به فرودگاه امام برود و کتاب را پیدا کند و آخرش را برایم بخواند. مسخره­ام می­کند و پیشنهاد می­کند، کمتر توی ساحل آفتاب بگیرم. امواج خورشیدی مغزم را برنزه که نه سولفاته کرده­اند.

توی اینترنت کتاب را سرچ می­کنم. کتاب فقط صد جلد به سفارش فرودگاههای کشور، چاپ دیجیتالی شده. آنهم چهارسال پیش.

روز قبل از برگشت، دوباره اضطراب پرواز ایندفعه با چاشنی کابوس پیدا نکردن کتاب برمی­گردد.

تمام طول پرواز تنگی نفس دارم و پشت سرم داغ است. اما مثل برگشت دست به دامن کپسول اکسیژن نمی­شوم. راضیه و بچه­هایش هم بدون بلیط سوار شده­اند. سردیگر سیم ارتم توی دستهای راضیه است. بارم را که می­گیرم با عجله به سمت ایستگاه کتاب می­دوم. جلد آبی کتابی به من زل زده است. نزدیک که می­شوم، اسم نیلوفرانۀ کتاب توی ذوقم می­زند. تمام ایستگاه کتابهای فرودگاه امام را می­گردم. نگاهم را از راضیه می­دزدم. به سمت ورودی فرودگاه می­روم. بدون بلیط امکان داخل شدن نیست. کتابی جلد آبی از پشت شیشه دیده می­شود. به مسئول کنترل پاسپورت قضیۀ مرگ و زندگی راضیه را توضیح می­دهم. به آن طرف شیشۀ پرلک می­رود و کتاب را برمیدارد و نشانم میدهد. از امواج روی جلد خبری نیست. روی اولین صندلی ولو می­شوم. چمدانم را مثل میز جلو می­کشم و چانه­ام را رویش می­گذارم. نرگس، نارین، صادق..........به یاد نرگس کلاس زبان می­افتم، نرگس آبادانی. به مغزم فشار می­آورم. افکار احمقانه­ای توی مغزم می­چرخد. کم­کم افکار از قسمت احمقانه به سمت قسمت احساسی مغزم نقل مکان می­کنند و دست آخر لباس منطق پوشیده و تر و تمیز خودشان را تحمیل می­کنند. هیچوقت در مورد پدر و مادرش توی کلاس صحبت نکرد. من و نرگس یک تحقیق مشترک انگلیسی داشتیم. خونسردی و بی­خیالی­اش همیشه کفرم را در می­آورد. تحقیق در مورد رنگین کمان بود که آیا وجود خارجی دارد یا سراب است؟

بوق دوم کشدارتر و نفسگیرتر از اولیست.  شاید شماره­های ناشناس را جواب نمی­دهد. دختر سربه زیر و آرامی بود. بوق سوم تمام نشده که صدای خواب آلود زنی الو می­گوید. سریع مچم را می­چرخانم. ساعت یازده و نیم شب است. وسوسه می­شوم قطع کنم. اما راضیه اخمهایش را توی هم می­کشد.

-سلام. من....من یوسفم.....یوسف وزیری.

به صدای نفسهایش گوش می­دهم. اینقدر آرام است که شک می­کنم شاید خوابش برده است.

-خوبید آقای وزیری؟ نصفه شبی یادی از ما کردید.

-ببخشید بی­موقع مزاحم شدم. ناچار شدم. یک مشکلی برام پیش اومده. باید با یک نفر صحبت می­کردم.

هنوز صدایش آرام و نرم است.

-خدا بد نده. اتفاقی افتاده.

-راستش یک کم خنده­ داره. چه جوری بگم. من یک کتاب رو توی هواپیما جا گذاشتم.

-کتاب مهمی بوده؟

-اولش مهم نبود. ولی چون توی یک موقعیت حساس بهش نیاز داشتم یک دفعه مهم شد. من ..........

-آقای وزیری قطع شد؟الو................

-نه صداتون میاد. امیدوارم بودم شما بتونی کمکم کنی.

خمیازه­ای می­کشد.

-در خدمتم.

آدم رک و راستیست. توی کلاس هم همینجور بود. راست می­رفت سر اصل موضوع.

-داستان در مورد یک زن آبادانیه که یک شب بمباران شهر، شوهرش که خیلی هم بهش وابسته است رو گم کرده. دو تا دخترش رو برداشته و توی یک لنج به گل نشسته کنار کارون قایم شده. اینجا داستان رو جا گذاشتم........

خندۀ ریزی می­کند.

-خوب کتاب رو دوباره بخرید.

-خریدنی نیست. از کتابهای فرودگاست. الانم تخمش رو ملخ خورده.

-یعنی من باید براتون تمومش کنم؟

-اسم دختر کوچیک راضیه، نرگس بود. به طرز مضحکی فکر کردم شاید شما بتونید با قصۀ زندگیتون کمکم کنید این پازل حل بشه.

سکوت را هم امواج از سیم عبور می­دهند.

-خانم آبادانی شنیدید چی گفتم؟

-بله. ولی توی اردوگاه جنگزده ها شیش تا نرگس آبادانی بود.

-شیش تا؟

-هر دختری که توی حصر آّبادان، یتیم شده بود و اینقدر کوچیک بود که حتی اسمش رو هم نمیدونست، مامور ثبت نرگس آبادانی اسم گذاشت. نمی­دونم چرا فکر کرده بود نرگس تنها اسم دخترونۀ آبادانه.

- یعنی هیچکس از خانوادۀ شما نمونده بود که اسم شما رو بدونه؟

دوباره یک سکوت طولانی.

-تا حالا آبادان بودی؟

یاد پروندۀ نصب دکلهای جدید مخابراتی خوزستان می­افتم که سه ماه است بخاطر ترس از پرواز روی میزم خاک می­خورد.

-نه. باید برای کارم برم ولی تا حالا فرصت نشده.

من هر دو سه ماهی یکبار به بهانۀ گزارش نویسی میرم سر می­زنم. گرماش و گرد و خاکش حالم رو جا میاره.

-آخر ماه دوباره میرم، هماهنگ کنیم با هم بریم. آبادان رو نشونتون بدم. خدا رو چی دیدید شاید نرگس رو هم توی همون لنج دوباره پیدا کردیم.

-زمینی بریم.

نمیدانم این صدا از کجا درآمده است.

-نه راه زیاده. من اینقدر وقت ندارم. پرواز بک تو بک بگیریم. مهندس شما دیگه چرا؟ باز ما اهل رسانه از بی پولی بنالیم یک چیزی.

-نه برای بلیطش نیست . من تو پرواز راحت نیستم.

-از پرواز می­ترسی؟

-پرواز شده کابوسم.

صدای پوزخندش را دوست ندارم. به نظر تازه اجیر شده است و به بدنش کش و قوسی می­دهد.

-هر آدمی یک کابوسی داره. تو نداری؟

-وقتی قبل از اینکه معنی کابوس رو بدونی، کابوسه برات اتفاق می­افته، دیگه از اون بدترم نیست، به اتفاقایی که از اون کوچیکترن دیگه کابوس نمیگی.

ایندفعه من سکوت کردم. دوست دارم همینطور با صدای آرامش حرف بزند.

-پس برای آخر ماه دو تا بلیط می­گیرم، بریم از لنجت خبر بگیریم.

هنوز ساکتم.

-تا اون موقع نویسندۀ کتاب رو پیدا کن و از دست شخصیتها خودت رو نجات بده.

-دیگه مهم نیست. همین که نرگس بعد از اون اتفاق اینقدر بزرگ شده بسه.

-پس برای تاریخ بلیط باهات هماهنگ میکنم. بک تو بک؟

از اینکه ضمیرهای جمعمون، مفرد شده، لبخند میزنم.

-این بک تو بک چه صیغه­ایه؟

-یعنی رفت و برگشت.

-مطمئنی برمیگردیم دیگه؟

میخندد: حالا!

-باشه. منتظر خبرتم. شب بخیر. خوب بخوابی.

شب بخیر نرمی می­گوید که همۀ شبهای تا آخر ماه را بخیر خواهم گذراند. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۱۵
اسماعیل زاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی