هدیه ی پدرم(زهرا بهلولی شعفی)
هدیه ی پدرم
روی صندلی گهواره ای لم می دهم و به او فکر می کنم به مادرم که صبورترین موجود دنیاست
صندلی گهواره ای تکانم می دهد، هر بار که سرم عقب می رود ، نگاهم سقف را می کاود.
صندلی و سقف تراس با هم تکان می خورند چشمانی درشت و سیاه روی سقف جا خوش کرده اند، تکان های صندلی گهواره ای تند تر می شود...
مثل کودکی ام ، روی طنابی که پدر بین دو درخت بسته بود... و موهایم زمین را جارو می کرد و پاهایم گویی به آسمان می رسید.
مادر موهایش را بالای سرش جمع کرده و باچشمانِ درشتِ سیاهش به نقطه ای نا معلوم خیره شده.....
برادر کوچکم گل های باغچه را له می کند ، مادر سرش داد می کشد و او گریه کنان خودش را به اغوش دایه می اندازد.
صدای کفش های پدرم توی ورودی دالان می پیچد. مادر تا سرش را بالا بگیرد دایه زودتر از او جلوی پدر سبز می شود و سلام می دهد! صدای خنده ی ریزش را موقع احوال پرسی می شنوم. مو های تابدار بلندش روی شانه هایش موج می زند . پدر می گوید در دامن او بزرگ شده ام و چشم هایش را با تحکم می چرخاند و به من خیره می شود ، مادر با نگاهی سر در گم و نگران نگاهش را می دزدد و روی بر می گرداند و سرفه هایش شروع می شود...
پدر مو های صاف و روغن زده اش را همیشه به یک سمت شانه می کند، دختر جوانی را به مادر پیشکش می دهد تا در بزرگ شدن ما به او کمک کند. دختر مو های تابدار بلندی دارد و چشمانی فتانه. مادردر نگاهِ نگرانش دختر را می کاود و سکوت می کند دخترک کارش را خوب بلد است تندتر از من به پیشباز پدر می رود و به او سلام می دهد و ریز می خندد.... چشمهایم سنگین تر می شود ، سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم. مو های تابدار بلند و بلندتر می شوند همراه پیچک ها از در و دیوار بالا می روند و همه جا ریشه می دوانند. ساقه های مو در هم تنیده می شوند و به صورت طنابی سیاه و کلفت به سمت مادرم می خزند. مادر بین فشار ساقه ها و ریشه ها کوچک و کوچکتر می شود ، چشمهایش می ماند و نگاهی نگران که به من دوخته شده....
-صدایی دائم نامم را تکرار می کند : فیروزه ، فیروزه
-چشمانم را باز می کنم ، برادرم کنارم ایستاده و به صورتم خیره شده
-فیروزه خوابیدی؟
-بیدار بودم! نمیدونم کی خوابم برد
-خیس عرق شده ام از روی صندلی بلند می شوم: ساعت چنده ؟
11- صبح
-به این زودی از مدرسه برگشتی
-امتحان دادیم بعد اومدیم خونه ، راستی بابا دیشب زنگ زد ، گفت فردا با دایه بر می گرده ، باید منو با خودشون میبردن .
به برادرم نگاه می کنم و می گویم من از بچگی(وقتی 10 سالم بود) از دایه متنفر بودم . اونوقتی که تو خودتو می انداختی تو بغلش ، دلم می خواست بزنمت داداشی
-برادرم می خندد: فردا ساعت 10 صبح می رسن خونه ، منظورم بابا و دایه خانومه....
-به سمت آشپزخانه می روم : من و تو فردا ساعت 10 صبح سر خاک مامانیم
-نه فیروزه ، اگه بیام سوغاتی هارو از دست میدم خودت که بابارو میشناسی
با تاسف نگاهش می کنم ، سرم را بین دستهایم میگیرم به چشمان معصوم مادرم و سرفه های خشکش فکر می کنم خیلی وقته دایه تو و بابا رو ازمن و مامان دزدید...