فرهنگسرای آریو مصلی نژاد

بچه افعی-اقای علیرضا جمشیدی

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ

بچه افعی 
از : علیرضا جمشیدی
راهرو اورژانس بیمارستان جای خواباندن نیست. حال حاجی آقا بد است ، نای حرف زدن ندارد.گاهی چانه گوشتالویش تکان می خورد و آخی از ته دل سر می دهد . او را دراز به دراز روی برانکار خوابانده اند .هوا را که می بلعد شکم گرد و گنده اش برآمده ترمیشود. سر صبح با یک مشتری زوار چنگ و چونگ زیادی کرده بود . مشتری انگشتر عقیقی را از حاجی دور و بر پنجاه هزار تومان خرید، بعد داده بود نفر دیگری که بیاید و از حاجی قیمت بگیرد، حاجی هم انگشتر خودش را نشناخته بود و گفته بود :
- ظاهرش رد گم کنه ...اولش هرکی بهش نگا مکنه فی ده پونزده تومن مخوره ... ولی حاجیت که یک عمره اینجه زیر گنبد آقا ریزه خوره.... فکر مکنه خیلی بیارزه چهار پنچ تومن بیشتر فی نموخوره....
- همش چهارپنج تومن ؟
حاجی نگین براق انگشتر را چند بار کف دست ساباند ، با بخار دهان به آن که کرد و بعد زیر نور چراغ گرفت و وارسی کرد :
- هابیبین ... تازه برق و جلاشم مال روغن روشه... نگا کن سنگش مالی نیس 
بعد از آن بود که مشتری آمد در مغازه و هر چی تو دهنش بود نثار حاجی کرد. صدای مشتری تا چند تا مغازه بالاتر شنیده شد وقتی درو همسایه ها رسیدند ، حاجی قلبش را گرفته بود و روی صندلی ولو شده بود و زیر لب خودش را نفرین می کرد . مشتری هم رو یش را به طرف گنبد طلا کرده بود ،انگشت اشاره را بالا و پائین می برد و با آن لهجه ای که فقط خودش می فهمید کلماتی را پشت سر هم قطار می کرد . 
زن حاجی کنار برانکار، کتاب دعا بدست ایستاده است وقتی توی کتاب نگاه می کند لبانش را حرکت می دهد وبعد توی صورت حاجی فوت می کند . تسبیح بلند دانه سیاه مثل یک بچه افعی لابلای انگشتانش پیچ وتاب خورده و دورتادور انگشتر فیروزه درشتی را گرفته است ، سنگهای ریز برلیان پر تعداد اطراف نگین جا داده شده اند و زیر نور کم حال مهتابی ها برق می زنند . دخترپرستار نوار حاجی را به انترن جوان که پسری است خوش بر و رو نشان می دهد ، سرتوسر هم پچ پچی می کنند و ازآخر با خنده پرکرشمه پرستارجدا می شوند . زن میانسالی از راه میرسد و بی معطلی می افتد روی سینه حاجی آقا ، وقتی زاری زرمه هایش تمام می شود گره روسری سرخش را محکم می کند و بعد نگاهی به صورت رنگ پریده حاجی می اندازد ، انگار تازه او را می بیند : 
- چه رنگ و روئی ....چرا کسی فکرآقام نیست..... داره جون می ده
حاجی چشمان بی حالش را تا نیمه باز می کند ، زن حاجی کتاب دعا را می بندد و مقنعه سیاه زیر چادر را جلوتر می کشد :
- میگن سی سی یو پر شده جا نیست خیلی ها تو نوبتن
- مجید چرا نیست ؟
- رفته بالا پیش رئیس .....دعا کن به حق دوازده امام جا وا بشه یک سفره بی بی سه شنبه نذرش کردم
مجید روبروی رئیس بخش تراول های کیف جیبی را جابجا می کند و می گوید : میگن هر چی بدی آش میخوری نه دکترجون... میدونم که زحماتتون با اینا که جبران نمی شه... مگه خدا خودش از خزانه غیب بهتون بده ...
لبخند نمایشی مجید هنوز از روی لب محو نشده که رئیس بخش ، کشوی میز را خیلی نرم تو می دهد و دهان را به آیفون نزدیک می کند و به آهستگی پیغامی می فرستد . وقتی مجید از پله های بخش پائین می آید، موهای ژل زده راجلوی آئینه راه پله ها مرتب می کند و زیپ کاپشن مشکی تمام چرم را بالا می کشد . 
ورودی قلب شلوغ است ، چند مرد و زن با سر ووضع روستائی ، دور برانکاری را گرفته اند و با سرپرستار کلنجار می روند ، یکی از مردان می گوید : هنوز سی سی یو پره ؟ از دیروز ؟... رحم کنید مادر ما مرد...
مرد روستائی زیر سر پیر زن را درست می کند و با بغض ادامه می دهد : " یا امام رضا " ما هم غریبیم تو ای شهر....مثل خودت
پیر زن دهنک می زند و چشمانش به سقف خشک می شود . آه و ناله زنان دور و بر بلند می شود. 
زن حاجی از دور مجید را می بیند و به طرف او می دود : 
- مجید.... مامان نگفتم نذرم قبول میشه .... در غیب وا شد حاجیتو بردن سی سی یو .....
مجید نگاهش به سقف دوخته می شود وبا پوزخند می گوید : 
- اونیکه اون بالا نشسته چه زود دعای تو رو شنید حاج خانم ....
زن حاجی تسبیح را توی مشتش می فشارد ، بر می گردد و بی تفاوت از کنار جنازه پیرزن رد میشود ....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۵
اسماعیل زاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی