فرهنگسرای آریو مصلی نژاد

فانوس ها-خانم رقیه یساقی

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ب.ظ

فانــــوس هـــا

بیل را توی خاک سفتِ این جا فرو می کنم. دومین پشته ی خاک می ریزد روی اولی. هنوز خیلی کار دارم. همه می گفتند به حرف دختر ۱۵، ۱۶ ساله نباید اعتنا کرد؛ ولی دیگر چه فرقی می کند؟ مهم این است که حالا یک فانوس روشن دارم و باید تا صبح نشده و سر و کله ی کسی پیدا نشده، این کار را تمام کنم.

آخرین باری که شماره ی مونس روی تلفن من افتاد، آن بالا بودم. مشغول بودم و جواب ندادم. دوباره زنگ زد؛ جواب ندادم. بار سوم که تلفن زنگ خورد، از همان طبقه ی نونزدهم پرتش کردم پایین. مشغول بودم و باید تمرکز می کردم. مهندس مدام می گفت: "این بنا سست است. قوت ندارد." گفتم: "شما بساز. من که قرار نیست این جا زندگی کنم."

کم کم بوی نم خاک بلند می شود. از بچگی این بو را دوست داشتم اما فکر می کردم خاک این جا خشک باشد؛ مثل یک بیابان برهوت. همیشه با خودم فکر می کردم زیر خاک، غیر از زیر خاکی چه چیزهایی پیدا می شود. فکر می کردم ولی عقلم به جایی قد نمی داد. چون کار من آن بالاها بود، نه زیر زمین.  می گفتم حسابِ دو دو تا چهار تاست. به یک نفر بفروشی می شود ۱ تومان؛ ولی به دو نفر بفروشی، ۲ تومان. سه نفر می شود ۳ تومان. باید خیلی ها زیر پایت له شوند تا تو بالا بروی. زندگی همین است. اما حالا که دیگر بالا و پایین ندارد، چه فرقی می کند؟ حالا باید این کار را تا صبح نشده تمام کنم.

آن شب... نمی دانم ساعت چند بود... خیابان ها خلوت شده بودند که رسیدم به خانه. همه ی فامیل جمع بودند. داد زدم مونس! چرا به من نگفتی مهمان دعوت کرده ای؟ زودتر میامدم. این طوری که خوب نیست. خجالتم دادی جلوی این همه آدم. چند تا از آن ها بغضشان ترکید. گفتند تماس گرفتیم جواب ندادی. همه جمع بودند به جز مونس.

فیتیله می سوزد. از پشت آتش ضعیف آن، انگار صدای حرکت کرم ها را در خاک می شنوم. راستی مونس با کرم ها چه می کند؟ موی سفید پیدا کرده بود. من که ندیدم ولی خودش می گفت هر روز بیشتر می شوند. هر روز تار مویی را با دو انگشت توی هوا می گرفت و می گفت: "این اولی... این دومی... این صدمی... می بینیش یا نه؟" من هیچ وقت این چیز ها را ندیدم. آن طبقات هیچ جا ولم نمی کرد. بالای برج ولم نمی کرد. توی اتاق خواب ولم نمی کرد. توی کوچه و خیابان ولم نمی کرد. حتی وقتی می خواستم برای مونس قبر بخرم، گفتند یک قبر دو طبقه داریم، درجه یک... آخر ردیف... طبقه پایینش هم یک خانم دکتر خوابیده... توی قبرستان هم ولم نمی کرد. ولی حالا دیگر چه فرقی می کند؟ حالا که من این جا پیشانی ام را عرق گرفته و صدای نفس نفس زدن خودم را می شنوم. از خستگی میفتم روی تپه خاکی که درست کرده ام؛ اما هنوز به چیزی که می خواستم نرسیده ام. پاهایم را روی کلوخ ها فشار می دهم و پخششان می کنم. کفش های براقم به چه روزی افتاده اند! ولی دیگر چه فرقی می کند؟ 

مونس من، که اگر یک شب نمی دیدمش خواب به چشمم نمی آمد، حالا یک شب است که... راستی می دیدمش یا نمی دیدمش؟ این صحبت ها چیست؟! خوب به هر حال توی خانه ی خودم بود. توفیر داشت با الان.

از نفتِ توی فانوسم چیز زیادی نمانده است. سوسو می زند. باید فکر این جا را می کردم. حس می کنم این پاره آهن چیزی غیر از خاک را لمس می کند. فانوس را بر می دارم و توی گودال می گیرم. چیزی شبیه پارچه! شاید این تکه ای از پیراهن زنی بوده است که در میان این خاک ها گرفتار شده و پوسیده. معلوم نیست چند سال پیش این جا افتاده است. اصلاً چه اهمیتی دارد؟ این چیزی نیست که من این همه راه را توی تاریکی به سراغش بیایم و با این عجله زمین را بکنم. ولی هر چه که هست من را یاد پیراهن سبز مونس می اندازد. همان که گمش کرده بود و من می خواستم آنقدر بالا بروم که همه جا را ببینم و پیدایش کنم. 

شانزده ساله بود که ازدواج کردیم. توی عالم شانزده سالگی خودش گفت: "یه قولی بهم بده. قول بده هیچ وقت تنهام نذاری." من هم قول دادم. هرچند یک عمر به قولم عمل نکردم. دیگران هم می گفتند به حرف دختر ۱۵، ۱۶ ساله نباید اعتنا کرد... کار تو آن بالاست... زندگی تو آن بالاست... ولی دیگر بالا و پایین ندارد. تو روی زمین باشی و طرفت زیر زمین، باید به قولت عمل کنی. مگر غیر از این است که آدم باید کنار مونسش باشد؟

گرگ و میش است. هوا دارد روشن تر می شود. انگار غیر از فانوس من چندین فانوس دیگر هم این جا روشن کرده اند. تقریباً سر هر قبری یک فانوس. حالا یک مستطیل دراز به گودی حدود یک طبقه آماده است. کفش هایم را در می آورم و جفت می کنم. به سنگ مرمری که نصفش را خاک ها گرفته اند نگاه می کنم. فانوس را خاموش می کنم و توی گودی کنار قبر دو طبقه آرام دراز می کشم...


رقیه یساقی 



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۵
اسماعیل زاده

نظرات  (۱)

با سلام
داستان مردی است شدیدا درگیر و دار دنیا و مادیات. همه چیز را در پول میبیند و مظهر این را در کارش میتوان دید. برج سازی. مونس همسر مرد است که بنا به دلایلی نا معلوم مرده است. مونس از همسرش قول گرفته است که تنهایش نگذارد اما سالهاست که مونس زیر خاک تنها مانده. حتا آنقدر مرد درگیر کارش است که آخرین تماسهای مونس را هم پاسخ نمیدهد. بین مونس و کار یکی را انتخاب میکند. مرد بنا به دلایلی نا معلوم دچار دگردیسی می شود و تصمیم میگیرد قولش را سالها زیرش زده است را عملی کند. بیل به دست میگیرد و همراه با فلاش بکهایی مشغول به نبش قبر مونس میشود.
نام داستان میتوانست "زیر خاکی" باشد.
متن داستان بسیار جذاب و قابل تقدیر است. تعلیق زیبایی در جای جای داستان نهفته است.
تبریک به نویسنده این اثر
پاسخ:
ممنون از نظرتون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی