یکی بود یک "او" بود!-آقای پوریا یوسفی
یکی بود یک "او" بود!
ورقه ی روشن آسمان افتاده بود توی اتاق ودیواری که چشمان تو نیمه باز روی آن عقب جلو میشد. اجل النظام میکردند و باز دوباره بسته میشدند و تو با دقت بیشتری به صدا گوش میدادی. صدای موسیقی آرام زنِ جوان از لایه حلزونی گوشت سُر میخورد و میرفت با سر انگشتان پاهایت بازی میکرد و باز برمیگشت سمت چشمانت و میگفت: (( هششششششششش!)) چشمهایت از هم کنده میشوند و دوباره آسمان را روی دیوار اتاقت می جویی. آن بالا توی ذهنت فقط پر از ذهن بود! پر از چیز هایی که می آمد روی گونه های نرمت مینشست. بالشت را میگیری جلوی صورتت، چشمانت جلوی بالشت خاموش میشدند و بعد دندان هایت چفت بالشت! هوا را از ته سینه ات محکم می کوبانی به بالشت و چشمانت را روی آن سفره میکنی! داد زدی...داد زدی...جیغ زدی...خودت را زدی... موهای دست و پاهایت از جایشان بلند شده بودند...هنوز توی اتاق صدای هق هق می آمد و آن بالا توی ذهنت زن جوان میخواند که: نمایشی وجود دارد...که نمیدانی عشق است یا نه؟ شاید یک روزی باشد.
- میدونی که مشکلی ندارم...میگیری؟
گوشی را گرفت. عکس را گرفت. و الان تو ماندی و لبهایت که روی صورت او مچاله شده و دستهایت دُور دستان و بدن او که یخی بودند و هم رنگ اشک های تو، قفل شده. میدیدی که ول کن نبودی!
ذهنت پیچ میخورد. غلت میخورد سمت مدرسه. روی صورت شیرین اوایل، اواسط و اواخر سالِ او، همه اش برای تو تا خورده بود آمده بود توی طبقه ی اول ذهنت و تو هر شب میروی بالا در میزنی. زن جوان توی مغزت میخواند: در بزن در بهشت را در بزن!!! و تو هم تق تق در میزنی! وارد بهشت میشوی. او آنجا نشسته روی یک قطعه سنگ. و تو دستت به دستگیره ی درِ بهشت گیر کرده....سایه ی او تند روی همه ی صورتِ پر رنگ وسر مشکی ات و عینکت که بزرگ تر از صورتت روی چشمت و پیراهنی که یقه هایش هرکدام سمتی بودند و زیر آن تیشرتی با عکس های بی رمقی رویش خود را به زور از لای پیراهن نشان میداد، افتاد! او آنجا بود و پشت سرش همه ی آنچه در بهشت بود! سبز بود و او پاهایش را با عشوه روی سبزه ها میگرداند.او مثل همیشه بود! بر عکس همیشه کلاه داشت و نمیگذاشت تا آن زیبایی ها را روی سرش ببینی! برعکس همیشه چشمانش سمت تو سنگ شده بود و تو توی ذهنت این سایه همچنان خیمه زده است که چرا عشقی که کاپوتی میگفت دوستی ست و دوستی از آن هم بالاتر است، حال برای سنگ معنا پیدا کرده!؟ چرا دوست داشتی به کاپوتی بگویی توی این سگ دانی فقط تو میدانی!کاپوتی آمد. کت و شلوار روشنی که پوشیده بود میامد به آن عینک گنده اش! دستش را بلند کرد. محکم زد پشت آن دستت که دستگیره بهشت را ول نمیکرد. گفت: ((برو نشون بده ....حرف نزن....نگو من فلان....من هم آره....برو فقط!!!!)) از در که وارد شدی، ابر ها شروع کردند به گریه کردن! شب هنگام بود و وقت گریه کردن! تا آن وقتی که آسمان روشن و نمای دور ورق شود روی صورت سبزه ی تو و تو تازه شب بخیر بگویی! او ولی مثل همیشه بود. لبخند زد. دندان هایی که رنگ دست و صورتش بودند، سمت تو آمدند و مغزت را سوراخ سوراخ کردند و حالا تو چقد نیشَت باز شده! بعد دندان همه ی آن سوراخ ها را آورد روی میزی همان دور و بر و گذاشتشان کنار تقویمی همان رو. تقویم را به ترتیب مهر، آبان،آذر،دی،بهمن، اسفند، فروردین، اردیبهشت و خرداد را ورق زد و لبخند زدی به تک تکشان. خندیدی برایشان و برق زد چشمایت برایشان! بعد رسید به تیر و کنارش مرداد فقط میخواست توی حلقت خودش را جا دهد. سوراخ ها را گره زد به آن دو صفحه. او هنوز نشسته و پاهای بدون کفشش را روی سبزه ها تکان می دهد. ولی تو نگاهت فقط به دندان هایش است. چشمان اش را هم بسته. کاپوتی از پشت هلت میدهد. ابر ها دیگر بالشتِ جلوی صورتشان را خیس کرده اند. تو پاهایت را آرام طوری که انگشتانت سبزه ها را خوب حس کنند، همانطور که او دارد پاهایش را عقب جلو میدهد تا خوب حس کند،روی سبزه های سبز می چرخانی! او اینکار را میکند تا تو برسی، منتظر توست. سبزه ها جلوی پاهای تو به زانو می افتند. نگاه او هنوز به توست. دستت را جلوی صورتش بالا می آوری. ذهنت برمیگردد. دستانت سمت کاپوتی و خودت را هم برمیگردانی. او هم دندان هایش خاموش میشوند و چشمان روشنش سوی کاپوتی تلو تلو میخورند. به کاپوتی بلند میگویی: ((مردم؟ این عشق؟ چرا برای سنگ؟)) کاپوتی عینکش را روی صورتش محکم تر می کند. بعد پلک هایش را روی هم می خواباند و دهان ریزش را از دو سو تا چشمانش باز میکند و داد میزند: ((اون عشقی که میگی همون دوستیه....و مردمی رو که میگی اینو بدونن مال تو دوستیه و دوستی بهتره!! سنگ؟ سنگ یا هرچی اون ته قلبته ولی سنگ نیس خونه!!!!
او نگاهش را سمت تو برنگردانده. صورتت سمت او. دستانت سمت صورتش. قد قواره ات جلویش. تو دستهایت را دور دستان و بدن یخی که رنگِ اشک ابر ها ست، قفل میکنی و لبهایت یک طرف صورتش مچاله شده است و حالا او چشمانش را بسته است و لبخندش برق میزند!
صدای جیک جیک گنجشک ها داخل اتاق می آید. خورشید حالا نمای نزدیک تری دارد. و آن بالا توی بهشتِ ذهنت تو داری به آن فکر میکنی که یکی بود یک او بود! مثل همیشه بود. میخواستی عاشقش باشی!