فرهنگسرای آریو مصلی نژاد

طوقی-آقای سجاد زارع زاده

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۲۱ ب.ظ

طوقی

الموت، ملتقی دورقی های طهران دسته دار، از در دار تا لاله زار، چنبره ی انگشتری خان زاد، "یدی میرزاد" دست انداز بنا گوش در رفته هایی بود که شیشان شیشکی و کشمششان گرمکی میزد و سوزشان صفدری و سوتشان کفتری مینمود. آخر دیگر دور، دور بالانشینهای لامه به سر بود. اسمال ها سوسه میچاقیدند و کامشان به خانسار یدی میرزاد مینشست. او هم تیار هدامان و سوامان مدام را بر جبه ی فرج درج کرده بود و عربده ی دیق و دورق میکشید و کلام را فت و رت و زبان را وزر فسخ و رسخ می ساخت! خدو غضبش که بر الف الموت میپاشید، از لام لامه و میم ملکی تا واو وثاق و ت تنبان وزاب ها و اذناب ها و ارباب ها و پاشنه خواب ها را خیس مینمود! تیغ و تالانی ها که دیگر جای خود داشتند؛ دزک می انداختند و ریق می خشکاندند.

اما در این میان حساب رواکان و وضیعان خدا شناس با پاده ی کاسه لیس ها و پیاله چی های لدام الموت توفیق داشت؛ آنطور که هفتی الموت لبالب نوای یا حق و حقیقت آنان را سر میداد. از حسن کمال این حضرات شامخ مقام و کامخ طعام همین بس که برایشان قوت و غذایی خوش تر از یتیمچه آن هم با پیازچه نبود. آنقدر که، چشم نیششان هم تباهچه ی اولایی ها و سغاره چی ها را سق نمیزد!

باری به هر جهت کسانی هم بودند که نه اسمال را طلای حاتم به جیب نهان داشتند و نه سقال را یشم خاتم به لقلقه ی انگشتان. عوامی چون تقی خباز که کارشان نان قرض دادن به کبریای مترهبان سعادت برای اندکی شفاعت و متناهبان غرامت برای قبول ندامت از بی مایگی و فتار خمیر انسانیتشان بود!

دردسرتان ندهم؛ آخر کار آنقدر بالا گرفت که روزی یدی میرزاد وحم دکان اجدادی نانواها که تنورش به گرمای نفس تقی خباز روشن بود را کرد و به گوشش رساند که دک دکان آن است که مفت چنگ یدی خان تیزبال شود. تقی که افچه ی جالیز برهوت زندگانیش شده بود میدید که اگر دیر جنبد کلاچه ها سرش را زده اند! انقلت کرد که مگر آرد را به الک سابد تا یدی غیر از او به خلق نان دهد. میرزاد از شنیدن این عریضه دو آتشه را سر کشید و گر گرفت و خطاب به سینه چاک شکافته و نوزخمه ی پاک باخته اش گفت:

- غلوم ننه؟!

- رخصت اوستا!

-اون دسته صدفی که سر خاک اوس بها طوقیش کردی، کفته؟!

- آره اوستا! به شماره ابرو تا بدی کمر تا میدم برات.

- لازم نکرده! ردش کن بیاد.

در الموت اساس آن بود که هفت روز را بر سیاهه ی میز اولیایی خط اندازند تا حساب را با شخص مقابل صاف کنند. اما خط و نشان های میرزاد کارساز نبود و چوب خط های میز اولیایی هفته شد!

- این اولی، این دویمی، سیمی، چارمی، پنجمی، شیشمی، هفته بختک!

غلوم؟!

- جونم اوستا؟

- چی میبینی؟!

- هف لو خوشگله اوستا!

- واسه کیه؟

- آق تقی اوستا.

- د نه د! آقاشو بردار!

- رو چشم اوستا.

- خب ینی چه فنتیه اوضاش؟

- قاراشمیشه اوستا!

- بیبینم؟ طوقیت توک بزنه روش چی چی میشه؟

- سردیت میشه! نچای یه وخ!

تقی با دستانی گره کرده و نفسی جلد و به تنگ آمده عیششان را طیش کرد و صدایش را به گوش میرزاد سیلی زد.

- دهکی! شب بود سیبیلاتو ندیدم!

- از بس خوردی داری آلبالو گیلاس میچینی. قدیمیا میگفتن مستی و راستی! تو یکی چپ کردی! مثه که جای مویز گمیز دادن به خوردت!

- جوف زای مرده سگ! رو من سرمه میکشی؟ غلوم یالا نفله! راحتش کن!

هفته را بند کشید! صدفی قلاف روی میز، آماده به خلاف شد.دلش را زد! اما از طوقی جلد جلاد یدی میرزاد نترسید. چشمانش سینه ی الموت را شکافت و تا آسمان بال زد! از آن پس اسمال ها تروق تروق سوزیدند و تنگهای ناصری را تا سر کشیدند اما الموت دم ریز و نسخ ماند



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۸
اسماعیل زاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی