فرهنگسرای آریو مصلی نژاد

پس لرزه - خانم حمیده سرادار

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ب.ظ

دوباره شماره گرفت،پیغام دستگاه مورد نظر خاموش می باشد مثل دهن کجی لوسی اعصابش را به هم می ریخت.حالا دیگر از عصبانیت ساعتی پیشش خبری نبود نگرانی به وجودش پنجه می کشید.وقتی رضا طبق قرارشان ساعت 4 دنبالش نیامد دلخور شده بود.با گذشتن دقایق بعدی دلخوری جایش را به گله مندی و بعد به عصبانیت داد..به خصوص که عکاسشان از اتلیه تماس گرفت و گفت تا نیم ساعت دیگر وقتی که برای انها گذاشته تمام می شود و نوبت به عروس و داماد بعدی می رسد.چیزی به پایان آن نیم ساعت نمانده بود.به مامان زری زنگ زد.در مجلس زنانه بود و با مهمان ها خوش و بش می کرد.دلش نیامد نگرانش کند.لیست مخاطبینش را بالا پایین کرد و بالاخره به حامد زنگ زد.برادر بزرگتر رضا و همه کاره ی مجلس شان او بود.حامد آرام و خونسرد به نظر می رسید.گفت رضا سه و نیم به سمت آرایشگاه راه افتاده.وقتی با بغضی در گلو گفت هنوز دنبالش نیامده،صدایش متعجب و کمی نگران شد،دلداریش داد و گفت پیدایش می کند.

نمی دانست چکار کند..شروع به چرخیدن اطراف آرایشگاه رفت..آینه هایی که در ابتدا آنقدر جذاب و بجا کار شده بودند الان بیخودی واضافه به نظر می رسیدند.با صدای زنگ آیفون تکانی خورد،امیدوار به شاگرد آرایشگر نگاه کرد که از کنارش رد شد و از کنار در باز اتاق گریم رو به عروسی کرد که هنوز تور سرش را وصل نکرده بودند:

-شادوماد دنبالتون اومده عروس خوشگل...

به لبخند مغرور عروس دیگر نگاه کرد و قلبش مچاله شد.

-خدایا!! پس رضا کجاست؟چی شده؟براش اتفاقی افتاده؟جایی گیر کرده؟...چرا نیومد؟!!...

آرایشگر عروس خوشحال را راهی کرد و به سمت نگین برگشت:

-خب می بینم که آقا دوماد شما دیر کرده...دو تا عروس بعدیمونم رفتن و تو موندی...چقدرم عجله داشتی...

شاگردش که دختر نوجوانی بود قری به سروگردنش دادنکنه دوماد پشیمون شده در رفته؟

قلبش ریخت...چنان پریدگی رنگش واضح بود که آرایشگر متوجه حالش شد،دست سردش را گرفت:

بیا بشین...چقدر راه میری...از الان خودتو خسته نکن.با این کفشا تا شب کلی باید جولون بدی و برقصی...چشمکی زد:-

-امشب شب توه...تو نگین جشن امشبی...

چشمانش را برای شاگردش گرد کرد:گنجشک خانوم برو یک لیوان آب قند براش بیار...یخ کرده.گمونم فشارش افتاده.

شاگردش از کنایه رئیسش فهمید باز بلبل زبانی کرده ،زبانش را گاز گرفت و به سمت آشپزخانه کوچک دوید.

نگین در آینه به خودش نگاه کرد...آینه های وهم انگیز:

-رضا پشیمون شدی؟چرا؟از عشق مگه کسی پشیمون میشه؟

گویا یکی در مغزش بلند و شمرده گفت:مگه اینکه از راز نگفته ات باخبر شده باشه.انگار کسی قلبش را چنگ کشید...ممکنه رضا خبردار شده باشه؟! اونم امروز؟درست قبل عقدمان؟

درذهنش تند و تند لیستی از تمام کسانی که راز او را می دانستند و ممکن بود به گوش رضا برسانند ردیف شد،چهره ی عمو عباس در نظرش مجسم شد که می گفت:از خودت بشنوه بهتر از اینه که از غریبه بشنوه...این نظر منه حالا خود دانی.ناخن های مانیکور شده اش را آنقدر به کف دستش فشار داده بود که دستش خون افتاده بود.نالید:رضا....

رضا فقط یک خیابان آن طرف تر در کنار میدان توی ماشین نشسته بود .یک نگاهش به ساعت بود و یک نگاهش سرتاسر خیابان و اطراف میدان را می کاوید.منتظر بود،دستی لای موهایش کشید،دیگر برایش اهمیتی نداشت آرایشگرش با چه وسواسی تار به تار موهایش را منظم به سمت دلخواهش خوابانده بود.حتی برایش اهمیتی نداشت که عابرین و سواره ها با چه دقت و کنجکاوی به ماشین گل زده ی بلاتکلیفش در کنار میدان نگاه می کنند...ماشینی که قرار بود عروسش را سوار کند و به جشن عقد شان برساند...

_آخ نگین...نگین... با انگشتهای سبابه اش شقیقه هایش را ماساژداد.نمی توانست جلو سردرد پیش رونده اش را بگیرد.تقه ای به در از جا پراندش.چهره ی زن جوان در تاریکی رو به گسترش غروب قابل تشخیص نبود.شیشه را پایین داد.دهنش از تعجب باز ماند:

-پگاه...تویی؟تو اینجا چیکار می کنی؟

زن جوان در را باز کرد و نشست:سلام

رضا هنوز نگاهش می کرد.زن بیخود گفت:خوبی؟

آب دهنش را قورت داد و سیب گلویش به سختی بالا و پایین رفت.تو..اون پیاما رو می دادی؟

-آره ،من بودم.

نمی تونستم ساکت بشینم و ببینم خونواده م دارن سرت کلاه میذارن...خونواده م همدست اون نامزد کوچولوی آب زیرکاهتن دکتر...و تو هم با تمام هوش و نبوغت مثل همه گول لون چشمای مظلوم و اون لبخند شیرینشو خوردی.

چشمان رضا گرد تر از هر موقع دیگری به صورت زن دوخته شده بود...لبهایش به هم خورد:

-چی داری میگی؟...از صبح با پیامات دیوونه م کردی...چه دروغی؟چه کلاهی؟..

پگاه نگاهش را به خیابان داد:از یک دروغگوی بزرگ میگم که مثل یک درخت وحشی دوازده ساله تو خونه ی ما ریشه کرده و روز به روز بزرگتر میشه و ظاهر قشنگش همه رو جذب می کنه و به سمت خودش می کشونه،اما داخلش پوکه...می فهمی دکتر،اون یک درخت کرم زده ست.

رضا نالید:واضح تر حرف بزن،خواهش می کنم.

-بیرون باران پاییزی شروع به باریدن کرده بود.پگاه مات انعکاس نور چراغ های روشن برآسفالت خیس خیابان شروع کرد:

زلزله ی بم رو یادت میاد؟پنجم دیماه 1382... مامان اهل بمه و بیشتر فامیلش اونجا زندگی می کنن. ما تهران زندگی می کردیم اما موج زلزله خودشو تا زندگی ما هم کشوند و عواقبش یک عمر ما رو درگیر خودش کرد.یادمه مامان مثل دیوونه ها شده بود.فقط پای تلفن بود و وقتی نمی تونست با فامیلش تماس بگیره دائم گریه می کرد.بالاخره ما رو به همسایه سپردن و همراه بابام به جاده زدن.سه روز بعد درمونده و خاکی برگشتن اما تنها نبودن،همراهشون یه دختر بود.نگین...کوچیک و لاغر بود..ریزتر از سنش.ساکت بود،هیچی نمی خورد و دائم یه گوشه کز می کرد.دل همه براش می سوخت..حتی دل من...اوایل خیلی سعی می کردم باهاش دوست بشم تا حالش بهتر بشه...اما محلم نمی داد و منم حوصله م سر رفت . مامان دائم دور و برش بود.بابا هم از اداره که برمی گشت دستش پر خوراکی و تنقلات برای نگین بود...بعد که کابوساش شروع شد ،خیلی از روزا می بردنش پیش مشاور...دیگه کار به جایی رسید که شبا بردنش و پیش خودشون خوابوندنش ،بعدم امر و نهیاشون به من شروع شد..این فیلمو نبین مشاورش گفته اعصابشو تحریک نکنین.صدای موسیقی تو کم کن.فلان اهنگا رو گوش نده.بلند داد نزن..تو بغل بابا نشین...صدایش رفته رفته بلندتر می شد...

زندگیم شده بود ..این کارو بکن...اون کارو نکن...اونم بخاطر کی نگین خانوم...و گفته های مشاور احمقش...منم تو سن بلوغ بودم.دلم شور و نشاط می خواست.دلم توجه می خواست..گردش و تفریح می خواست...بهانه که می گرفتم می شدم سنگدل و بی عاطفه و ...کم کم...از دردونه ی مامان بابام تبدیل شدم به یه موجود اضافه و دست و پاگیر که اولین فرصت فرستادنم پیش خاله م کانادا...بهانه شون ادامه تحصیل و آینده ی من بود...بهانه شون بود...منو از سر باز کردن تا جای من تمام توجه و محبتشون رو به نگینشون بدن.

به سمت رضا چرخید...چهره اش دوباره سرد و بی روح شد...

-  اول نمی خواستم برای جشن تون بیام اما وقتی دیدم همه چی رو ازت پنهون کردن و قراره دومین قربانی زلزله ی بم توخانواده ی من تو باشی،دلم نیومد نیام و برات حقیقتو روشن نکنم.تو حق داری بدونی نگین بچه ی این خانواده نیست،حق داری بدونی هنوز کابوس میبینه،فیلما و آهنگای مهیج ممکنه باعث تشنجش بشه..باید خبر داشته باشی که با نامزدت باید مثل یک عروسک شکننده رفتار کنی..تمام عمر باید مواظبش باشی...از گل نازک تر حق نداری بهش بگی...اینا رو بابام بهت گفته بود؟

-  مدتی هر دو ساکت بودند.بعد پگاه نفس عمیقی کشید و بدون کلام دیگری از اتومبیل پیاده شد....با غرش رعدی در آسمان رضا به خودش امد.اطرافش را نگاه کرد.کابوسی در کار نبود.گل های خیس روی کاپوت ماشین تو ذوقش می زدند.بارش باران تندتر شده بود.استارت زد و راه افتاد.


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۲۹
اسماعیل زاده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی