نصف کبد مینا هم باید بریده بشه ، اخه بدون کبد زیاد زنده نمیمونه ، اگه این پولو به موقع برسونم درمانگاه ، فردا میتونم توی بیمارستان واسش پیوند کبد جور کنم
مبارزه
هواپیمای BAE-146 را سوار شدم. ردیف صندلیم را پیدا کردم و توی صندلی 14E نشستم. مسافرها کم کم محل نشستن شان را پیدا میکردند و از اینکه هواپیمای به این کوچکی (در مقایسه با بوئینگ و ایلوشین) قرار است تا مقصد برساندشان کمی نگران به نظر میرسیدند. از پنجره به دو موتور روی بالها نگاه میکردم که متوجه شدم خانمی حدود 45 ساله ایستاده میان راهرو و منتظر مرد بور و سفیدی است تا کیفش را بالای سر صندلی ها جاسازی کند و بعد بنشیند روی صندلی 14F. مرد لپتاپش را برداشت و دوباره نگاهی به ته بلیطش کرد. زن طوری که انگار میخواست دلبری کند لبهایش را به هم چسبانده بود همراه با یک لبخند مسخره و چندش آور مستقیم به حال و حرکات مرد بور زل زده بود و انگار منتظر بود مرد روی صندلی 14F بنشیند. انگار دلش می خواست خودش در صندلی کناری راهرو بنشیند. روی صندلی14D. اما مرد نشست روی صندلی 14D و همانطور که نشسته بود بلیط زن را نگاه کرد و به صندلی خالی مانده ی کنار بدنه هواپیما اشاره کرد. زن با لب و لوچه ی آویزان از جلوی من گذشت و سمت چپم روی صندلیش جا گرفت. بلیطش را نشان داد و پرسید اینطرف F ه؟ گفتم آره. بعد به آن سمت هواپیما اشاره کردم و شمردم E D C B A و اینجا میشه F. زن لبش را تاب داد، ابروهایش را بالا انداخت و هنوز اعتقاد داشت باید کنار راهرو مینشست.
مرد هم حالا دیگر نشسته بود سمت راستم و زیر چشمی به من و زن نگاه میکرد. لابد انتظار داشت از دیدن یک خارجی تر و تمیز کنار دستم خوشحال باشم.
اما من توجهی به مرد نداشتم و کتابی که تازه خریده بودم را باز کردم و مشغول خواندن شدم.
20 دقیقه به نشستن مانده بود که خلبان انگار میان آدامس جویدن چیزی بلغور کرد.
مرد بور کنار دستم لپتاپش را باز کرده بود و مطالب یک ارائه را مرور میکرد. به نظر چیزهایی در مورد قرص و بیماری و اینجور مزخرفات بود. در طی مسیر حواسم به اش بود. اما نگاهش نکردم. انگار نه انگار که کسی کنار دستم نشسته باشد.
مرد غرق در ورق زدن اسلایدهای ارائه اش بود و سرش را تا جای ممکن به صفحه نمایش لپتاپش نزدیک کرده بود. طوری که مثلا بخواهد نشان دهد خیلی مسئله ی مهمی است. من هم سخت درگیر خواندن کتاب رمانم بودم و طوری که مثلا نشان دهم اهمیت کتاب من بیشتر از ارائه ی بی سر و ته توست. و بالاخره باید مشخص می شد ارائه اومهمتر بود یا کتاب رمان من.
در اثنای این ماجرا هواپیما که در حال کم کردن ارتفاع بود تکان سختی خورد، بفهمی نفهمی صدای جیغ خفیفی هم از ردیف های پشت سری به گوش رسید. هواپیما بعد از آن تکان، اوج و حضیض سریعی گرفت، و مجددا یک تکان ناگهانی و سریع دیگر. و باز جیغ زنانه ای که قبل از فراگیر شدن خفه شد.
صدای دعا و ذکر از ردیفهای جلو تر به گوش میرسید. یکی بلند گفت: بلند صلوات. خودم را همچنان مشغول خواندن نشان دادم و از زیر چشم نگاهش کردم. چشمهایش گرد شده بود و رنگش پریده بود. لپتاپ را بسته بود ودر بغلش فشار میداد. انگار که دلش برای مادرش تنگ شده باشد. مدام به من نگاه میکرد و من بی توجه به اضطراب و نگرانی که روی دستهایش هم موج میزد، همچنان به خواندن مشغول بودم. این هم خودش یک جور قوت قلب دادن بود. کسی چه می داند.
هواپیما که نشست زودتر از بقیه بلند شد و وسایلش را جمع کرد و قبل از بقیه مسافران به سمت خروجی هجوم برد. وقتی پیاده شدم، اتوبوس اول پر، و درهایش بسته شده بود. از پشت پنجره اتوبوس دیدمش. اتوبوسِ پُر مسافر حرکت کرد. چسبیده بود به شیشه ی پنجره اتوبوس. کیفش را در بغلش گرفته بود و با چشمهای وق زده نگاهم کرد. قبل اینکه حرکت اتوبوس نگاهم را از نگاهش جدا کند. لبخند کجی تحویلش دادم. لبهایش بی حالت مانده بود. به نظر شکست را قبول کرده بود.
10 مرداد 1391
مشهد