فرهنگسرای آریو مصلی نژاد

رفاقت

امروز جبهه سوت و کور است.انگار هر دو طرف ته کشیده اند.تکه باندی که گیر آورده ام را برمی دارم و به سمت محسن می روم.غذایی که بچه ها برایش آورده اند،دست نخورده مانده. انفجار گلوله ی توپی نرسیده به خاکریز، گروپی صدا می دهد.

_:"قربون دستت، زخم دستمو می بندی؟"

جا به جا می شود و دستش رابه طرفم دراز می کند. 

_:"موج چی گرفته تو رو امروز؟... آخ!"

باند را شل می کند:"ببخشید."

_:"نه، محکم ببند. چرا نمی گی چته؟"

جوابی نمی دهد.تمام روز را پکر بوده. همین طور بق کرده، افتاده گوشه ی خاکریز. یعنی به هر که نگاه می کردی،مثل جسد پخش شده بود یک گوشه اما بقیه تا ماشین غذا آمد، عین برق گرفته ها از جا پریدند.محسن فقط نیم خیز شد، گردن کشید و بعد به پشت خودش را انداخت روی خاک ها.

دیشب تک دشمن غافلگیر مان کرد.معرکه ای داشتیم . حالا از هر سه نفر، یک نفرمان کشیده عقب،آن هم داغون و خراب.ولی محسن جور دیگری داغون شده.نمی دانم چرا؟

_:"محسن!"

انگشتش را توی خاک فرو کرده و خط های درهم برهمی می کشد. 

_:"عباس که شهید شد،چقد خودتو زدی و گریه کردی؟ حالا چی؟ کی شهید شده از عباس عزیزتر؟"

باز جوابی نمی دهد.

_:"باور کن اگه با حرف نزدن غمی از آدم کم می شد،الآن هه ی دنیا لالمونی گرفته بودن."

_:"حمید! "

_:"خیلی یای دیگه م شهید شدن.منو ببین،بقیه رو ببین!"

_:"نه، من پستم.خیلی پست."

بی هوا می زند زیر گریه. می مانم تا آرام شود. نوک انگشت هایم مور مور می کند.باز و بسته شان می کنم _:"من به درد رفاقت نمی خورم. به درد هیچی نمی خورم."

می لرزد.اشک روی صورت خاک آلودش رد انداخته و از ریش نرم و خرمایی رنگش قطره قطره می چکد.دست می اندازم روی شانه اش:"ای بابا خرس شکار نکرده، پوست می فروشی؟ بگو ببینم چی شده؟"

جنب و جوشی راه می افتد.چند نفر تیراندازی می کنند. صدای هواپیما را که می شنوم،سریع اطراف را دید می زنم. پناه خوبی داریم.کسی داد می زند:" شناساییه!"

نگاهم عقب گرد می کند سمت محسن.

_:"موقع عقب نشینی دیدم .... دیدم افتاده رو زمین. صدام زد و کمک خواست. خم شدم، زخمشو دیدم. پهلوش دهن باز کرده بود.نمی شد کاری کرد. تا اومدم برم،پامو چسبید. ول کن نبود. هی التماس می کرد.دیدم نمی شه. داد زدمو پامو کوبیدم تو سینه ش. یه خمپاره اومد سمتمون. خودمو پرت کردم رو زمین. بعد.. بعد که پا شدم،..."

صدایش در گریه گم می شود. چند نفر نگاهمان می کنند.

_:"بعد که پا شدم، پامم خلاص شده بود. حمید... دستش جلو روم ... تو خاکا داشت بازی می کرد."

خودش را در گریه رها می کند. بغلش می کنم و به خودم فشارش می دهم.به پشتش می زنم و می گویم:" من و تو گرگ بارون خورده ایم رفیق. روزگار نارفیقه، نه ما."


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۸:۵۰
اسماعیل زاده

فانــــوس هـــا

بیل را توی خاک سفتِ این جا فرو می کنم. دومین پشته ی خاک می ریزد روی اولی. هنوز خیلی کار دارم. همه می گفتند به حرف دختر ۱۵، ۱۶ ساله نباید اعتنا کرد؛ ولی دیگر چه فرقی می کند؟ مهم این است که حالا یک فانوس روشن دارم و باید تا صبح نشده و سر و کله ی کسی پیدا نشده، این کار را تمام کنم.

آخرین باری که شماره ی مونس روی تلفن من افتاد، آن بالا بودم. مشغول بودم و جواب ندادم. دوباره زنگ زد؛ جواب ندادم. بار سوم که تلفن زنگ خورد، از همان طبقه ی نونزدهم پرتش کردم پایین. مشغول بودم و باید تمرکز می کردم. مهندس مدام می گفت: "این بنا سست است. قوت ندارد." گفتم: "شما بساز. من که قرار نیست این جا زندگی کنم."

کم کم بوی نم خاک بلند می شود. از بچگی این بو را دوست داشتم اما فکر می کردم خاک این جا خشک باشد؛ مثل یک بیابان برهوت. همیشه با خودم فکر می کردم زیر خاک، غیر از زیر خاکی چه چیزهایی پیدا می شود. فکر می کردم ولی عقلم به جایی قد نمی داد. چون کار من آن بالاها بود، نه زیر زمین.  می گفتم حسابِ دو دو تا چهار تاست. به یک نفر بفروشی می شود ۱ تومان؛ ولی به دو نفر بفروشی، ۲ تومان. سه نفر می شود ۳ تومان. باید خیلی ها زیر پایت له شوند تا تو بالا بروی. زندگی همین است. اما حالا که دیگر بالا و پایین ندارد، چه فرقی می کند؟ حالا باید این کار را تا صبح نشده تمام کنم.

آن شب... نمی دانم ساعت چند بود... خیابان ها خلوت شده بودند که رسیدم به خانه. همه ی فامیل جمع بودند. داد زدم مونس! چرا به من نگفتی مهمان دعوت کرده ای؟ زودتر میامدم. این طوری که خوب نیست. خجالتم دادی جلوی این همه آدم. چند تا از آن ها بغضشان ترکید. گفتند تماس گرفتیم جواب ندادی. همه جمع بودند به جز مونس.

فیتیله می سوزد. از پشت آتش ضعیف آن، انگار صدای حرکت کرم ها را در خاک می شنوم. راستی مونس با کرم ها چه می کند؟ موی سفید پیدا کرده بود. من که ندیدم ولی خودش می گفت هر روز بیشتر می شوند. هر روز تار مویی را با دو انگشت توی هوا می گرفت و می گفت: "این اولی... این دومی... این صدمی... می بینیش یا نه؟" من هیچ وقت این چیز ها را ندیدم. آن طبقات هیچ جا ولم نمی کرد. بالای برج ولم نمی کرد. توی اتاق خواب ولم نمی کرد. توی کوچه و خیابان ولم نمی کرد. حتی وقتی می خواستم برای مونس قبر بخرم، گفتند یک قبر دو طبقه داریم، درجه یک... آخر ردیف... طبقه پایینش هم یک خانم دکتر خوابیده... توی قبرستان هم ولم نمی کرد. ولی حالا دیگر چه فرقی می کند؟ حالا که من این جا پیشانی ام را عرق گرفته و صدای نفس نفس زدن خودم را می شنوم. از خستگی میفتم روی تپه خاکی که درست کرده ام؛ اما هنوز به چیزی که می خواستم نرسیده ام. پاهایم را روی کلوخ ها فشار می دهم و پخششان می کنم. کفش های براقم به چه روزی افتاده اند! ولی دیگر چه فرقی می کند؟ 

مونس من، که اگر یک شب نمی دیدمش خواب به چشمم نمی آمد، حالا یک شب است که... راستی می دیدمش یا نمی دیدمش؟ این صحبت ها چیست؟! خوب به هر حال توی خانه ی خودم بود. توفیر داشت با الان.

از نفتِ توی فانوسم چیز زیادی نمانده است. سوسو می زند. باید فکر این جا را می کردم. حس می کنم این پاره آهن چیزی غیر از خاک را لمس می کند. فانوس را بر می دارم و توی گودال می گیرم. چیزی شبیه پارچه! شاید این تکه ای از پیراهن زنی بوده است که در میان این خاک ها گرفتار شده و پوسیده. معلوم نیست چند سال پیش این جا افتاده است. اصلاً چه اهمیتی دارد؟ این چیزی نیست که من این همه راه را توی تاریکی به سراغش بیایم و با این عجله زمین را بکنم. ولی هر چه که هست من را یاد پیراهن سبز مونس می اندازد. همان که گمش کرده بود و من می خواستم آنقدر بالا بروم که همه جا را ببینم و پیدایش کنم. 

شانزده ساله بود که ازدواج کردیم. توی عالم شانزده سالگی خودش گفت: "یه قولی بهم بده. قول بده هیچ وقت تنهام نذاری." من هم قول دادم. هرچند یک عمر به قولم عمل نکردم. دیگران هم می گفتند به حرف دختر ۱۵، ۱۶ ساله نباید اعتنا کرد... کار تو آن بالاست... زندگی تو آن بالاست... ولی دیگر بالا و پایین ندارد. تو روی زمین باشی و طرفت زیر زمین، باید به قولت عمل کنی. مگر غیر از این است که آدم باید کنار مونسش باشد؟

گرگ و میش است. هوا دارد روشن تر می شود. انگار غیر از فانوس من چندین فانوس دیگر هم این جا روشن کرده اند. تقریباً سر هر قبری یک فانوس. حالا یک مستطیل دراز به گودی حدود یک طبقه آماده است. کفش هایم را در می آورم و جفت می کنم. به سنگ مرمری که نصفش را خاک ها گرفته اند نگاه می کنم. فانوس را خاموش می کنم و توی گودی کنار قبر دو طبقه آرام دراز می کشم...


رقیه یساقی 



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۴
اسماعیل زاده

بچه افعی 
از : علیرضا جمشیدی
راهرو اورژانس بیمارستان جای خواباندن نیست. حال حاجی آقا بد است ، نای حرف زدن ندارد.گاهی چانه گوشتالویش تکان می خورد و آخی از ته دل سر می دهد . او را دراز به دراز روی برانکار خوابانده اند .هوا را که می بلعد شکم گرد و گنده اش برآمده ترمیشود. سر صبح با یک مشتری زوار چنگ و چونگ زیادی کرده بود . مشتری انگشتر عقیقی را از حاجی دور و بر پنجاه هزار تومان خرید، بعد داده بود نفر دیگری که بیاید و از حاجی قیمت بگیرد، حاجی هم انگشتر خودش را نشناخته بود و گفته بود :
- ظاهرش رد گم کنه ...اولش هرکی بهش نگا مکنه فی ده پونزده تومن مخوره ... ولی حاجیت که یک عمره اینجه زیر گنبد آقا ریزه خوره.... فکر مکنه خیلی بیارزه چهار پنچ تومن بیشتر فی نموخوره....
- همش چهارپنج تومن ؟
حاجی نگین براق انگشتر را چند بار کف دست ساباند ، با بخار دهان به آن که کرد و بعد زیر نور چراغ گرفت و وارسی کرد :
- هابیبین ... تازه برق و جلاشم مال روغن روشه... نگا کن سنگش مالی نیس 
بعد از آن بود که مشتری آمد در مغازه و هر چی تو دهنش بود نثار حاجی کرد. صدای مشتری تا چند تا مغازه بالاتر شنیده شد وقتی درو همسایه ها رسیدند ، حاجی قلبش را گرفته بود و روی صندلی ولو شده بود و زیر لب خودش را نفرین می کرد . مشتری هم رو یش را به طرف گنبد طلا کرده بود ،انگشت اشاره را بالا و پائین می برد و با آن لهجه ای که فقط خودش می فهمید کلماتی را پشت سر هم قطار می کرد . 
زن حاجی کنار برانکار، کتاب دعا بدست ایستاده است وقتی توی کتاب نگاه می کند لبانش را حرکت می دهد وبعد توی صورت حاجی فوت می کند . تسبیح بلند دانه سیاه مثل یک بچه افعی لابلای انگشتانش پیچ وتاب خورده و دورتادور انگشتر فیروزه درشتی را گرفته است ، سنگهای ریز برلیان پر تعداد اطراف نگین جا داده شده اند و زیر نور کم حال مهتابی ها برق می زنند . دخترپرستار نوار حاجی را به انترن جوان که پسری است خوش بر و رو نشان می دهد ، سرتوسر هم پچ پچی می کنند و ازآخر با خنده پرکرشمه پرستارجدا می شوند . زن میانسالی از راه میرسد و بی معطلی می افتد روی سینه حاجی آقا ، وقتی زاری زرمه هایش تمام می شود گره روسری سرخش را محکم می کند و بعد نگاهی به صورت رنگ پریده حاجی می اندازد ، انگار تازه او را می بیند : 
- چه رنگ و روئی ....چرا کسی فکرآقام نیست..... داره جون می ده
حاجی چشمان بی حالش را تا نیمه باز می کند ، زن حاجی کتاب دعا را می بندد و مقنعه سیاه زیر چادر را جلوتر می کشد :
- میگن سی سی یو پر شده جا نیست خیلی ها تو نوبتن
- مجید چرا نیست ؟
- رفته بالا پیش رئیس .....دعا کن به حق دوازده امام جا وا بشه یک سفره بی بی سه شنبه نذرش کردم
مجید روبروی رئیس بخش تراول های کیف جیبی را جابجا می کند و می گوید : میگن هر چی بدی آش میخوری نه دکترجون... میدونم که زحماتتون با اینا که جبران نمی شه... مگه خدا خودش از خزانه غیب بهتون بده ...
لبخند نمایشی مجید هنوز از روی لب محو نشده که رئیس بخش ، کشوی میز را خیلی نرم تو می دهد و دهان را به آیفون نزدیک می کند و به آهستگی پیغامی می فرستد . وقتی مجید از پله های بخش پائین می آید، موهای ژل زده راجلوی آئینه راه پله ها مرتب می کند و زیپ کاپشن مشکی تمام چرم را بالا می کشد . 
ورودی قلب شلوغ است ، چند مرد و زن با سر ووضع روستائی ، دور برانکاری را گرفته اند و با سرپرستار کلنجار می روند ، یکی از مردان می گوید : هنوز سی سی یو پره ؟ از دیروز ؟... رحم کنید مادر ما مرد...
مرد روستائی زیر سر پیر زن را درست می کند و با بغض ادامه می دهد : " یا امام رضا " ما هم غریبیم تو ای شهر....مثل خودت
پیر زن دهنک می زند و چشمانش به سقف خشک می شود . آه و ناله زنان دور و بر بلند می شود. 
زن حاجی از دور مجید را می بیند و به طرف او می دود : 
- مجید.... مامان نگفتم نذرم قبول میشه .... در غیب وا شد حاجیتو بردن سی سی یو .....
مجید نگاهش به سقف دوخته می شود وبا پوزخند می گوید : 
- اونیکه اون بالا نشسته چه زود دعای تو رو شنید حاج خانم ....
زن حاجی تسبیح را توی مشتش می فشارد ، بر می گردد و بی تفاوت از کنار جنازه پیرزن رد میشود ....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۲
اسماعیل زاده

هوا سرد بود

هوا سرد بود ولی نمی شد در دفتر انجمن قرار بگذاریم، آخرامروز تعطیل بود. پس تصمیم گرفتیم در پارک همدیگر را ببینیم. من می خواستم انیمیشن بن تن را به همکارم بدهم و او هم می خواست یک انیمیشن کوتاه را که قبلا یکبار دیده بودمش اما در آرشیوم نداشتم به من بدهد. من لب تابم را برده بودم. او هم فلشش را آورده بود. وقتی می خواستم بن تن را به همراه چند انیمیشن کوتاه دیگر برایش بریزم دیدم فلشش ظرفیت کافی ندارد پس همکارم سریع یک نگاه گذرا به تمام فایل ها انداخت وگفت:

 اینو پاک کن ، اون یکی رو هم، اینم زیاد مهم نیس و...

منم همه را باخیال راحت پاک کردم. وسط کار یهو گفت: عه..فلا ن فایلو پاک کردی؟ 

-خودت گفتی خب

-آخه می خواستم بعد ازینکه از اینجا میرم جلسه به آقای خزایی نشونش بدم.

وا رفتم آب دهانم را قورت دادم وکف دستهایم را بهم مالیدم وها کردم. وقتی چیزی را از توی فلش پاک کنی که نمی رود  توی سطل زباله کامپیوتر پس هی کنترل زد زدم بلکه فایل های پاک شده را برگردانم. نوک انگشتانم داشت یخ می زد وبی حس شده بود چند تا ازچیزهایی که پاکشان کرده بودم برگشتند سرجایشان دوباره، اما آن چیزی که همکارم می خواست نه. چون داشتیم می چاییدیم وسرمای هوا رفته رفته  داشت بدجور آزار دهنده میشد بی خیالش شدیم. گفت:

-ایراد نداره شاید یغمایی و اسدی که میان جلسه داشته باشن 

پس دوباره آن فایل هایی که بعد دلیت دوباره برگردانده بودمشان را پاک کردم. هردو می خواستیم فقط هرچه سریعتر بزنیم به چاک و خودمان را به یک مکان گرم برسانیم.

بعد پایان ملاقاتمان خودم را به سرعت به خانه رساندم. بعد از گذشت یک ساعت درحالیکه مشغول انجام تمرینات طراحی ام بودم همان همکارم بهم پیام داد که:

-مهندس فایل بن تن خالیه که..

تازه این به کنار آن انیمیشنی را هم که برایم آورده بود چون کنترل زد زده بودم برگشته بود سر جایش ولی من اشتباهی همراه فایل های اضافی پاکش کرده بودم. یعنی در واقع نه من توانسته بودم چیزی به او بدهم و نه او به من، تازه یکی از پرونده هایش را هم پاک کرده بودم. اصلا معلوم نبود من و او آن روز درآن سرمای سرد استخوان سوز برای چه همدیگر را ملاقات کرده بودیم.


نوشته:الهام الهی


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۴
اسماعیل زاده

تشکیل کلاس طراحی دوخت

خانم قنادزاده با 50درصد تخفیف در روزهای شنبه - یکشنبه - سه شنبه صبح در رشته های نیو تکنیک - ضخیم دوزی - ژورنال و لباس عروس برگزار میشود.

38661315

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۴۹
اسماعیل زاده

 

پروین اعتصامی

نکیسا

کمال الملک

رضا عباسی

نمازخانه

یکشنبه


گیتار
خانم نعیمی

ویلن

آقای قربانی

پیانو

خانم شیخ الاسلامی


دوشنبه

مثنوی

خانم احمدزاده

5 الی 6:30

6:30 الی 8

 

رنگ روغن

خانم جعفری

3:30 الی 6:30


دف

آقای رستگار


سه شنبه

ویلن

آقای تشکری

 

موسیقی کودک

خصوصی

خانم مهرجو

دف

خانم تشکری

خیاطی

خانم بخشایش

10 الی 12

چهارشنبه

تنبور

آقای تهرانی پور

رنگ روغن

خانم جعفرزاده

3:30 الی 6:30

تئاتر پسران

آقای شیرنگی

2 الی 6

پیانو

اقای رحمانی

گیتار

آقای صاحبی

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۱:۱۶
اسماعیل زاده

 

پروین اعتصامی

نکیسا

کمال الملک

رضا عباسی

نمازخانه

شنبه

کارگاه داستان نویسی

دکتر ترابیان

8:30 الی 10 

حرفه ای

10 الی 11:30  تکمیلی

11:30 الی 1 مقدماتی

سه تار

آقای عاقل

سنتور

آقای نصرتی

پیانو

خانم شیخ الاسلامی

-

یکشنبه

خوشنویسی

خانم علمی

8الی10

10الی12

نقاشی کودک

خانم ناوی

8:10 الی 10

10 الی 11:30

ویلن

آقای قربانی

پیانو

خانم شیخ الاسلامی

تئاتر

خانم مرویان

10:30 الی 12

دوشنبه

کارگاه داستان نویسی  دکتر ترابیان

8:30 الی 10  حرفه ای

10 الی 11:30  تکمیلی

11:30 الی 1 مقدماتی

 

داستان نویسی نوجوان خانم بدیعی

9 الی 11

گیتار

آقای صاحبی

موسیقی کودک گروهی

خانم نصیری

9 الی 10

10:30 الی 11:30

11:30 الی 12:30

خیاطی

خانم بخشایش

9 الی11

11 الی 1

سه شنبه

خوشنویسی

خانم علمی

8الی10

10الی12

نقاشی کودک

خانم ناوی

8:10 الی 10

10 الی 11:30

 

دف

خانم تشکری

تنبک آقای بصیری

طراحی

خانم مومنی

8:30 الی 10

10الی 11:30

خیاطی

خانم بخشایش

10 الی 12

چهارشنبه

داستان نویسی نوجوان خانم بدیعی

9 الی 11

سه تار

آقای عاقل

موسیقی کودک گروهی

خانم نصیری

9 الی 10

10:30 الی 11:30

11:30 الی 12:30

پیانو

خانم شیخ الاسلامی

سنتور

آقای سلیمی نژاد

تئاتر

خانم مرویان

10:30 - 12

 

پنجشنبه

گیتار
خانم نعیمی

ویلن

آقای قربانی

طراحی

خانم مومنی

سنتور

آقای سلیمی نژاد

گیتار

خانم جهانبخش

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۹
اسماعیل زاده

ردیف

عنوان

استاد

 

شهریه

 (تومان)

توضیحات

1

داستان نویسی

آقای دکتر ترابیان

600,00

هر ترم 10 جلسه

 1 ساعت و نیم

2

خوشنویسی

خانم علمی

100000

16 جلسه 2 ساعته

 هفته ای 2 جلسه

3

سه تار

آقای عاقل

160000

هر ترم 10 جلسه نیم ساعته

 هفته ای یک جلسه

4

سنتور

آقای سلیمی نژاد

 آقای نصرتی

160000

هر ترم 10 جلسه نیم ساعته

هفته ای یک جلسه

5

دف

آقای رستگار

خانم تشکری

160000

هر ترم 10 جلسه نیم ساعته

هفته ای یک جلسه

6

تنبور

آقای تهرانی پور

160000

هر ترم 10 جلسه نیم ساعته

هفته ای یک جلسه

7

ویلن

آقای قربانی

آقای تشکری

160000

هر ترم 10 جلسه نیم ساعته

هفته ای یک جلسه

8

پیانو

آقای رحمانی

خانم  

شیخ الاسلامی

 

160000

هر ترم 10 جلسه نیم ساعته

هفته ای یک جلسه

9

گیتار

خانم نعیمی

آقای صاحبی

خانم جهانبخش

160000

هر ترم 10 جلسه نیم ساعته

هفته ای یک جلسه

10

تنبک

آقای نصیری

160000

هر ترم 10 جلسه نیم ساعته

هفته ای یک جلسه

11

موسیقی کودک(خصوصی)

خانم مهرجو

120000

هر ترم 10 جلسه نیم ساعته

هفته ای یک جلسه

12

موسیقی کودک (گروهی)

خانم نصیری

90000

هر ترم 10جلسه 1 ساعته

هفته ای 2 جلسه

13

نقاشی کودک

خانم ناوی

80000

10 جلسه 1 ساعت و نیم

هفته ای 2 جلسه

14

رنگ روغن

خانم نصیرزاده

150000

15 جلسه 2 ساعته

هفته ای 2 جلسه

15

طراحی

خانم مومنی

100000

10 جلسه 1 ساعت و نیم

هفته ای 2 جلسه

16

خیاطی

خانم بخشایش

150000

50 مدل دوخت

17

صنایع دستی

خانم مولوی

50000

هر ترم 10 جلسه 2 ساعته

هفته ای 1 جلسه

18

تفسیر مثنوی

دفتر 1 و دفتر 2

خانم احمدزاده

35000

هر ترم 12 جلسه 1 ساعت و نیم

19

تئاتر

آقای شیرنگی

150000

6 جلسه 4 ساعته

هفته در میان

20

تئاتر

خانم مرویان

100000

12 جلسه 2 ساعته

2 جلسه در هفته

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۰:۲۸
اسماعیل زاده

پشت دیوار آجری کسی سرک می کشد .خودش را جمع کرده تا دیده نشود .دیوار اورا محکم در خود گرفته ونمی گذرداورا کسی ببیند ،اما باز هم  کمی از نیم تنه اش دیده می شود .پایِ چپش را پشت پایِ راستش که کمی خم کرده ،پنهان  می کند. دست راستش به دیوار گرفته ، طعم خاک می داد . رنگ مشکی موهایِ سرش که کوتاه ومجعد بود تویِ سرش زنگ میزد .ریش پرفسوری اش وچشمان تیزشده درشتش داد میزدند .صورت کشیده اش طعم گس میداد .جلویش درختچه ای کوچک که تازه آن را کاشته بودند با چوبی که تکیه گاه برایش درست کرده بودند. تنه باریک درخت به آن دلخوش کرده بود، دیده می شد .چندان برگی نداشت که مرد خود را پشت آن پنهان کند . می خواست خود را از تابش نورهای خورشید که تا مغز استخوانش را گرم می کرد در امان باشد .چشمان مرد به در خاکستری رنگی بود که در آن  طرف کوچه قرار داشت.

،خیره مانده بود .مگس ویز ویز کنان دورش می چرخید .توی گوش مرد چیزی گفت وپرواز کرد  ،در سه قسمتی بود دری بلند باحاشیه هایی نقره ای که با نور خورشید بر زمین می بارید،رنگ شده بود.مرد خود را کمی از پشت دیوار بیرون کشید ،کمی خودراباد زد وآستینن هایش را به بالا تا زد ،هم چنان پشت دیوار پناه گرفت.در باز شد دختر جوان با مانتویی کوتاهِ پوست پیازی،شلوار کتان مشکی،کفشهای پاشنه بلند پوست پیازی و با کیفی نسبتا بزرگ از خانه بیرون آمد.شال ساده سفیدش را مرتب کرد . دختر دستی به موهای رنگ شده ایی که به یک طرف حالت داده بود، کشید .تا ته کوچه را برانداز کرد.کنار ایستاد و به شخص داخل خانه گفت:بیا بیرون کسی نیست .

مرد که یک سر و گردن از دختر بلندتر و از دختر که هیکلی استخوانی داشت درشت تر بود،بیرون آمد. ریش و سیبیلش چپه تراش بود و پیراهنی راه راهِ سبز یشمی و شلوار پارچه ای مشکی،موهای کوتاه و مرتب شده داشت.چشمان  قهوه ای و درشت او در صورت گرد و سفیدش زیر نور خورشید برق می زد.مرد داخل خانه را صدا کرد.

مرد کوله ای مشکی را از خانه بیرون آورد،روی دوشش انداخت.

-امید بیا دیگه تا ماشین راهی نیست.                                   -بهاره خوب نگاه کردی کسی نبود.-نه بیا دیگه.

دختر جوان و مرد که چند سالی از دختر بزرگتر نشان می داد در را بستند و به راه افتادند تقریبا حالت دو داشتند مرد از پشت دیوار بیرون آمد و نرم نرمک آنها را تعقیب کرد. امید ایستاد و دوباره به پشت سرش نگاه کرد.مرد خود را در عقب رفتگی یک خانه پنهان کرد. بهاره  دزدگیر ماشین را زد سوار ماشین شدند .دنده عقب گرفت تا سر کوچه راهی نمانده بود، مردِپشت دیوار  بیسیم را توی دستش جابجا کرد و روی دکمه فشار داد.بیایین داخل کوچه ...یک ماشین هم اینجا بمونه.حکم بازرسی خانه را هم بگیرین .

مرد بیسیم به دست سوارِ سمندِ سفیدی می شود که هیچ آژیری روی آن نصب نشده است .با فاصله آزرا مشکی را تعقیب می کند.

-امید تا یک ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم،چه طور برسیم؟!

-اگه تو سریعتر برونی حتما می رسیم!!!

-با این ترافیک چه طوری برم؟خُب ماشینو میخوای چیکار کنی؟-یکی از بچه ها میاد میبره تو فقط زود برو

.-آخه فقط من یک کیف برداشتم چطوری میتونم بیام.-تو فقط زود باش به هیچ چی ام فکر نکن.

-یه ماشین ِسمند سفید خیلی وقته  از پشت سرما کنار نمیره ! داره کم کم سیاهی هوا میاد .خوب شد، ظهر از خونه در اومدیم ..-خُب راه بده تا بره تو کارتو بکن انگار نه انگار به بچه ها زنگ میزنم.

امید گوشی لمسی سامسونگ اش را بیرون آورد شماره ای می گیرد.-مجید کجایی؟...خوبه...ببین این سمند پشت سر ما چیکار داره؟...یه طوری سرگرمش کن تا ما دور بشیم.

امید رو به بهاره می کند و می گوید:چی شد؟هنوز هست؟-نه از ما دور شد یه پراید نوک مدادی جلوش پیچید،فعلا از ما عقب افتاد.-خُب تو فقط برو.

بهاره ماشین را داخل پارکینگ پارک کرد و با امید به داخل سالن انتظار رفتن پشت سر مسافران دیگر ایستادند و بلیط ها را نشان دادند امید کوله را به دست بهاره داد و گفت:تو سوار اتوبوس شو برو داخل هواپیما من یک تلفن بزنم و رفت. بهاره روی صندلی انتظار نشست و به دکه هایی که پر از انواع و اقسام خوراکی و سوغاتی بودند نگاه می کرد،اما کسی نبود که جلو برود و چیزی بخرد از شکمش صداهای قار و قور بلند شده بود هوا گرگ و میش بود و کم کم خورشید روشنایی اش را به جای دیگری می برد.بهاره به ساعتش نگاهی کرد نیم ساعتی است که امید رفته و هنوز نیامده است.گوشی اش را از کیف بیرون اورد و چند بار شماره امید را گرفت.بوغ مشغولی بود که می شنید صندلی های کنارش خالی بودند بلندگو به صدا در آمد پرواز استانبول با یک ساعت تاخیر انجام خواهد شد.بهاره حوصله اش سر رفته و اعصابش بهم ریخته بود کوله برایش کمی سنگین بود.چند بار دیگر شماره امید را گرفت،اما فقط بوغ آزاد بود که میشنید کنارش خانمی با چادر سیاه نشست بهاره زیپ کوله را باز کرده بود و محتویاتش را برانداز میکرد.چشمش به دلارها و یک دسته برگه که به زبان انگلیسی نوشته شده بود افتاد چند تا مهر و چند دسته چک هم دید.هنوز درگیر خود بود که زن چادری کنارش به او نزدیک شد دستش را جلو آورد و دستبندی آهنی را به دستهای بهاره زد بهاره با تعجب برگشت.-یعنی چه خانم،این کارا چیه اینو باز کن دستش را می کشید و بالا میبرد و دست و پا میزد که خواهرش او را تکان داد و گفت:بهاره چی شده چشمات مثل همیشه به صفحه مانیتور خشک شده بود.

-بهناز امید اومده؟-آره تازه رسیده خیلی رفتارش عجیبه میگه بهاره رو صدا کنین کار مهمی باهاش دارم.بهاره در را باز کرد جلوی در ایستاد امید چیه چیکارم داری امید با شنیدن صدایش به طرفش آمد.تو به پلیسا چی گفتی.

بهار 94

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۴۷
اسماعیل زاده

دمی درنگ

-  آفتی که جامعه ما را تهدید   می کند این است که از خویشتن خویش فاصله گرفته ایم . یاد نگرفته ایم چیزی یاد بگیریم  ، یاد گرفته ایم فرا فکنی کنیم و به دنبال ریا و تزویر رفته ایم.

-  هنگام  سوال ، به مخاطب   اجازه دهیم اگر بخواهد می تواند جواب ما را ندهد.

 وقتی به فرزندمان میگویم کجا بودی؟اجازه دهیم اگر بخواهد بگوید: اجازه دارم ,جواب ندهم؟

لذا دیگر دروغ نمی گوید به جواب او هم بیندیشیم.....باید برای جوابی که دلخواه ما نیست فرهنگ سازی کنیم تا قانع شویم.

-  کسی که اشتباه می  کند اگر اشتباه  خود  را بپذیرد موجب عقوبت  نمی باشد .

-  کسی که اشتباه کند اگر در اشتباه خود  پا فشاری کند صد بار دیگر نیز  این اشتباه  را تکرار خواهد کرد.

-  بدون انجام هزینه – فایده           (Cost - benefit)      گام بر ندارید مگر اینکه  هزینه فایده کرده باشید.        

در ذهنتان همیشه ترازویی مجسم کنید. کفه سود و هزینه عملتان را بسنجید در غیر این صورت کار شما دور ریختن انرژی است.

-             پیوندها یتان را  با نیروهایتان حفظ کنید.

هیچ پیوندی را قطع  نکنید بلکه فاصله تان را زیاد  کنید در این صورت شما نیرویی از دست نداده اید ونیروهایتان به دشمنتان ملحق  نمی شوند ،از طرفی زمان هم خیلی مسائل را حل میکند ممکن است نظرتان عوض شود    ، براین اساس پیوند هایتان را پاره نکنید .

                                                                                                                                                                                                                                                  به نقل ازدکتر  عباس مصلی نژاد

                                                                                                                                                                                                                                                          گردهمایی مدیران مدارس مصلی نژاد   

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                      مشهد مقدس
                                                                                                                                                                                                                                                                             سی بهمن هزار و سیصد نود و سه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۰۷
اسماعیل زاده