رفاقت
امروز جبهه سوت و کور است.انگار هر دو طرف ته کشیده اند.تکه باندی که گیر آورده ام را برمی دارم و به سمت محسن می روم.غذایی که بچه ها برایش آورده اند،دست نخورده مانده. انفجار گلوله ی توپی نرسیده به خاکریز، گروپی صدا می دهد.
_:"قربون دستت، زخم دستمو می بندی؟"
جا به جا می شود و دستش رابه طرفم دراز می کند.
_:"موج چی گرفته تو رو امروز؟... آخ!"
باند را شل می کند:"ببخشید."
_:"نه، محکم ببند. چرا نمی گی چته؟"
جوابی نمی دهد.تمام روز را پکر بوده. همین طور بق کرده، افتاده گوشه ی خاکریز. یعنی به هر که نگاه می کردی،مثل جسد پخش شده بود یک گوشه اما بقیه تا ماشین غذا آمد، عین برق گرفته ها از جا پریدند.محسن فقط نیم خیز شد، گردن کشید و بعد به پشت خودش را انداخت روی خاک ها.
دیشب تک دشمن غافلگیر مان کرد.معرکه ای داشتیم . حالا از هر سه نفر، یک نفرمان کشیده عقب،آن هم داغون و خراب.ولی محسن جور دیگری داغون شده.نمی دانم چرا؟
_:"محسن!"
انگشتش را توی خاک فرو کرده و خط های درهم برهمی می کشد.
_:"عباس که شهید شد،چقد خودتو زدی و گریه کردی؟ حالا چی؟ کی شهید شده از عباس عزیزتر؟"
باز جوابی نمی دهد.
_:"باور کن اگه با حرف نزدن غمی از آدم کم می شد،الآن هه ی دنیا لالمونی گرفته بودن."
_:"حمید! "
_:"خیلی یای دیگه م شهید شدن.منو ببین،بقیه رو ببین!"
_:"نه، من پستم.خیلی پست."
بی هوا می زند زیر گریه. می مانم تا آرام شود. نوک انگشت هایم مور مور می کند.باز و بسته شان می کنم _:"من به درد رفاقت نمی خورم. به درد هیچی نمی خورم."
می لرزد.اشک روی صورت خاک آلودش رد انداخته و از ریش نرم و خرمایی رنگش قطره قطره می چکد.دست می اندازم روی شانه اش:"ای بابا خرس شکار نکرده، پوست می فروشی؟ بگو ببینم چی شده؟"
جنب و جوشی راه می افتد.چند نفر تیراندازی می کنند. صدای هواپیما را که می شنوم،سریع اطراف را دید می زنم. پناه خوبی داریم.کسی داد می زند:" شناساییه!"
نگاهم عقب گرد می کند سمت محسن.
_:"موقع عقب نشینی دیدم .... دیدم افتاده رو زمین. صدام زد و کمک خواست. خم شدم، زخمشو دیدم. پهلوش دهن باز کرده بود.نمی شد کاری کرد. تا اومدم برم،پامو چسبید. ول کن نبود. هی التماس می کرد.دیدم نمی شه. داد زدمو پامو کوبیدم تو سینه ش. یه خمپاره اومد سمتمون. خودمو پرت کردم رو زمین. بعد.. بعد که پا شدم،..."
صدایش در گریه گم می شود. چند نفر نگاهمان می کنند.
_:"بعد که پا شدم، پامم خلاص شده بود. حمید... دستش جلو روم ... تو خاکا داشت بازی می کرد."
خودش را در گریه رها می کند. بغلش می کنم و به خودم فشارش می دهم.به پشتش می زنم و می گویم:" من و تو گرگ بارون خورده ایم رفیق. روزگار نارفیقه، نه ما."