موج سیاه
در آپارتمان محکم به هم می خوره. هنوز دود سیگار توی مشاممه . شال گردنمو می یارم بالاتر، درست روی بینی و دهنم. ابرا غرش می کنن. مهران سرشو نزدیک گوشم می یاره.
- تو واسم مهمی فاطمه؛ چه با بچه و چه بدون بچه. هیچ وقت تنهات نمی ذارم.
جوابی بهش نمی دم.
- اگه بگن مشکل از منه، چی؟
نگاهمو ازش می گیرم.
- می دونی که واسم مهم نیس مهران.
ابرا غرش می کنن. مرد قد بلندی همراه زنی قد کوتاه آروم آروم حرکت می کنه. مرد، بچه ای رو بغل کرده.
- دیروز آقای کریمی رو دیدم.
زن می ایسته.
- چی شد؟ چرا وایستادی؟
- هیچی، می خوام کفشمو درست کنم.
زن خم میشه. مرد به راهش ادامه می ده و صداشو بلندتر می کنه.
- بهم گفت خانومت دو روز پیش بچه رو می ذاره خونه ی ما و به زنم میگه قرار دکتر داره؛ اما نمی گه چه دکتری... به من در این مورد چیزی نگفته بودی...
- آخه مسئله ای نبود، یه سرما خوردگی ساده. نخواستم نگرانت کنم.
زن خودشو به مرد می رسونه. مرد همچنان حرکت می کنه.
- امروز صبح خانم دکتر رجبی زنگ زد.
زن دوباره می ایسته.
- به من گفت که بهت بگم اگه این بارم بچتو سقط کنی، دیگه بچه دار نمی شی.
مرد به سمت زن بر می گرده و دستشو می گیره.
- زری.. مگه چند بار بچه سقط کردی؟ بچه های من بودن؟
سرعتمو زیادتر می کنم و از کنارشون رد می شم. صورت زن سفید شده. می رسم به موجی سیاه؛ موجی کوچیک و راکد! موج جلوتر می ره.
- سلام سروش جان... چه طوری مهندس؟
پشت سرمو نیم نگاهی میندازم. مردی با پالتویی قهوه ای؛ گوشاش قرمز شده.
- خدا شاهده مهندس که از صبح تو کارگاه سیامک بودم. گیر داده که فقط مهندس طرف معامله ی منه. هر چی گفتم من نمایندشم قبول نکرد که نکرد.
موج جلوتر می ره اما مرد همچنان ایستاده.
- الان؟ تو صف عابر بانک. رفتم تعمیرگاه ماشینو بگیرم، کارت خوانش جواب نداد، اومدم پول ببرم.
صدای زنانه ای بلند میشه.
- فکر کنم امروز خطا شلوغ باشه چون منم الان رفتم سوپر اما کارت خوانش جواب نداد.
کمی خودمو از صف می کشم بیرون تا صاحب صدا رو ببینم. زن جوانی که چکمه هاش تا زانوهاش بالا اومده. زن، روشش ان ظهر غذا مونده.د. امشب می.. پر می کنه. سر بزن.اع رو صاف و صوف کنه.شو وارد می کنه.چه دکتری. به دختریس که جلوی من ایستاده و توی دستای قرمزش "ها" می کنه تا گرم بشن.
- آره دیگه... امروز صبح یارانه ها رو ریختن... منم اومدم یارانمو بگیرم.
- هوا خیلی سرد شده، نه؟
- خب زمستونه دیگه... تازه با این وضعیت، می گن هر سال هوای کره ی زمین گرمتر می شه.
- نه بابا، کجاش گرمه؟
- حواس ما رو با این جور چیزا پرت می کنن تا رو کارای خودشون سرپوش بذارن.
زن جوان دستی به موهاش می کشه.
- از صبح می خوام بیام بیرون شیر بخرم، گفتم هوا یه ذره بهتر بشه اما الان می بینم بهتر که نشد هیچ، بدترم شده!
- شیر؟ مگه شیرو فقط صبحا پخش نمی کنن؟
- چرا ولی به این سوپره زنگ زدم و گفتم واسم نگه داره. آخه با شوهرم دوسته.
دختر دستاشو توی جیبش می کنه.
-الان همه چیزو میشه با پارتی و پول خرید......حتی عشق.
موج جلوتر می ره. مهران ازم دور می شه. کاسه ی آبو پشت سرش خالی می کنم. بر می گردم و از پله ها بالا می رم. راهرو پر از دود سیگاره.
- آخه زن... چقدر باید کتک بخوری تا آدم بشی؟ چرا پولا رو قایم می کنی؟
بالاتر می رم، صدا نزدیکتر می شه.
- یه کم پول بده تا از این درد رها شم دیگه... قول می دم آخرین بارم باشه.
درو باز می کنم. خونه ی روبه رویی هم درش باز می شه. دود غلیظی می یاد بیرون. زن یه بسته پولو پرت می کنه رو پله ها. مرد سرشو تکون می ده و به سمت پول میره. بارون شروع به باریدن می کنه.
موج پراکنده می شه. همه سعی می کنن خودشونو زیر سقف باریکی که بالای عابر بانکه، جا بدن. زن جوان جا می زنه و بی درنگ به سمت دستگاه می ره اما مردی تازه از راه رسیده، زودتر کارتشو وارد می کنه.
- ئه...آقا؟ چه خبرته؟ نوبت من بود.
- من کارمند همین بانکم.
- خب باشی... بانک که به اسمت نیس...باید نوبتو رعایت کنی.
مرد بی توجه به زن، کارتش و مقداری پولو بر می داره و می ره.
- عجب آدم عوضی ای بود... حیف که زود رفت...
دختر سرشو به شیشه ی بانک می چسبونه و چشماشو می بنده.
- گفتم که همه چیز با پارتی حل می شه...همه چیز...
صدای مرد بلندتر میشه.
- سروش جان! به نظر من خودتو الاف نکن... معلوم نیس مردک چه ریگی به کفششه که می خواد تا اومدن تو اوضاع رو صاف و صوف کنه. الان پشت خطی دارم، خودم بهت زنگ می زنم.
مرد بدون معطلی گوشی رو قطع می کنه و دوباره وصل.
- سلام مسعود... داشتم با مهندس حرف می زدم.
دستمو می برم زیر بارون، قطره ها دستمو قلقلک می دن.
- نه بابا، خیالت راحت مسعود جان. مهندس حالا حالا ها نمیاد... مطمئن باش...فردا با هم بریم پیش سیامک؟
زن جوان کارش تموم می شه. موج جلوتر می ره. زن به طرف دختر که حالا نوبتشه، بر می گرده.
- راستی، اسمت چی بود؟
دختر با انگشت قرمزش به ابرا اشاره ای می کنه.
- باران...
بارون تندتر می شه و خودشو به شیشه ها می کوبونه. زانوهامو تو بغلم می گیرم و خیره می شم به عکس دو نفرمون. شیشه ی قاب عکس ترک برداشته، درست وسط من و مهران. گوشیمو بر می دارم . دو تا پیام دارم، بازشون می کنم.
- سلام ، ماموریتم یه ماه دیگه طول می کشه.
حذفش می کنم و بعدیو می خونم.
- یادم رفت بگم... نمی تونم واست پول بفرستم. فردا که یارانه ها رو ریختن، با همونا یه جوری به سر بزن. بای...
می رم تو گزینه ی پاسخ.
- سلام مهران...مدیرت زنگ زد و گفت که نفرستادنت ماموریت...تو گفتی که خودم مهمم، حتی بدون بچه... قول دادی که تنهام نذاری... مرده و قولش...
پیاممو دوباره می خونم؛ پاکش می کنم و گوشیو میندازم رو بالش.
بارون کم می شه. از موج می یام بیرون. کیفمو رو شونم محکم می کنم و دستامو توی جیبم. برفی نرم از آسمون می باره. کلاه پالتومو روی سرم میندازم و تندتر می رم. دیر نمی شه؛ فردا می رم خرید. واسه امشب از ظهر غذا مونده. وارد آپارتمان که می شم، دود سیگار مشاممو پر می کنه.