فرهنگسرای آریو مصلی نژاد

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

یکی بود یک "او" بود!


ورقه ی روشن آسمان افتاده بود توی اتاق  ودیواری که چشمان تو نیمه باز روی آن عقب جلو میشد. اجل النظام میکردند و باز دوباره بسته میشدند و تو با دقت بیشتری به صدا گوش میدادی. صدای موسیقی آرام زنِ جوان از لایه حلزونی گوشت سُر میخورد و میرفت با سر انگشتان پاهایت بازی میکرد و باز برمیگشت سمت چشمانت و میگفت: (( هششششششششش!)) چشمهایت از هم کنده میشوند و دوباره آسمان را روی دیوار اتاقت می جویی. آن بالا توی ذهنت فقط پر از ذهن بود! پر از چیز هایی که می آمد روی گونه های نرمت مینشست. بالشت را میگیری جلوی صورتت، چشمانت جلوی بالشت خاموش میشدند و بعد دندان هایت چفت بالشت! هوا را از ته سینه ات محکم می کوبانی به بالشت و چشمانت را روی آن سفره میکنی! داد زدی...داد زدی...جیغ زدی...خودت را زدی... موهای دست و پاهایت از جایشان بلند شده بودند...هنوز توی اتاق صدای هق هق می آمد و آن بالا توی ذهنت زن جوان میخواند که: نمایشی وجود دارد...که نمیدانی عشق است یا نه؟ شاید یک روزی باشد. 

- میدونی که مشکلی ندارم...میگیری؟ 

گوشی را گرفت. عکس را گرفت. و الان تو ماندی و لبهایت که روی صورت او مچاله شده و دستهایت دُور دستان و بدن او که یخی بودند و هم رنگ اشک های تو، قفل شده. میدیدی که ول کن نبودی!

ذهنت پیچ میخورد. غلت میخورد سمت مدرسه. روی صورت شیرین اوایل، اواسط و اواخر سالِ او، همه اش برای تو تا خورده بود آمده بود توی طبقه ی اول ذهنت و تو هر شب میروی بالا در میزنی. زن جوان توی مغزت میخواند: در بزن در بهشت را در بزن!!! و تو هم تق تق در میزنی! وارد بهشت میشوی. او آنجا نشسته روی یک قطعه سنگ. و تو دستت به دستگیره ی درِ بهشت گیر کرده....سایه ی او تند روی همه ی صورتِ پر رنگ وسر مشکی ات و عینکت که بزرگ تر از صورتت روی چشمت و پیراهنی که یقه هایش هرکدام سمتی بودند و زیر آن تیشرتی با عکس های بی رمقی رویش خود را به زور از لای پیراهن نشان میداد، افتاد! او آنجا بود و پشت سرش همه ی آنچه در بهشت بود! سبز بود و او پاهایش را با عشوه روی سبزه ها میگرداند.او مثل همیشه بود!  بر عکس همیشه کلاه داشت و نمیگذاشت تا آن زیبایی ها را روی سرش ببینی! برعکس همیشه چشمانش سمت تو سنگ شده بود و تو توی ذهنت این سایه همچنان خیمه زده است که چرا عشقی که کاپوتی میگفت دوستی ست و دوستی از آن هم بالاتر است، حال برای سنگ معنا پیدا کرده!؟ چرا دوست داشتی به کاپوتی بگویی توی این سگ دانی فقط تو میدانی!کاپوتی آمد. کت و شلوار روشنی که پوشیده بود میامد به آن عینک گنده اش!  دستش را بلند کرد. محکم زد پشت آن دستت که دستگیره بهشت را ول نمیکرد. گفت: ((برو نشون بده ....حرف نزن....نگو من فلان....من هم آره....برو فقط!!!!)) از در که وارد شدی، ابر ها شروع کردند به گریه کردن! شب هنگام بود و وقت گریه کردن! تا آن وقتی که آسمان روشن و نمای دور ورق شود روی صورت سبزه ی تو و تو تازه شب بخیر بگویی! او ولی مثل همیشه بود. لبخند زد. دندان هایی که رنگ دست و صورتش بودند، سمت تو آمدند و مغزت را سوراخ سوراخ کردند و حالا تو چقد نیشَت باز شده! بعد دندان همه ی آن سوراخ ها را آورد روی میزی همان دور و بر و گذاشتشان کنار تقویمی همان رو. تقویم را به ترتیب مهر، آبان،آذر،دی،بهمن، اسفند، فروردین، اردیبهشت و خرداد را ورق زد و لبخند زدی به تک تکشان. خندیدی برایشان و برق زد چشمایت برایشان! بعد رسید به تیر و کنارش مرداد فقط میخواست توی حلقت خودش را جا دهد. سوراخ ها را گره زد به آن دو صفحه. او هنوز نشسته و پاهای بدون کفشش را روی سبزه ها تکان می دهد. ولی تو نگاهت فقط به دندان هایش است. چشمان اش را هم بسته. کاپوتی از پشت هلت میدهد. ابر ها دیگر بالشتِ جلوی صورتشان را خیس کرده اند. تو پاهایت را آرام طوری که انگشتانت سبزه ها را خوب حس کنند، همانطور که او دارد پاهایش را عقب جلو میدهد تا خوب حس کند،روی سبزه های سبز می چرخانی! او اینکار را میکند تا تو برسی، منتظر توست. سبزه ها جلوی پاهای تو به زانو می افتند. نگاه او هنوز به توست. دستت را جلوی صورتش بالا می آوری. ذهنت برمیگردد. دستانت سمت کاپوتی و خودت را هم برمیگردانی. او هم دندان هایش خاموش میشوند  و چشمان روشنش سوی کاپوتی تلو تلو میخورند. به کاپوتی بلند میگویی: ((مردم؟ این عشق؟ چرا برای سنگ؟)) کاپوتی عینکش را روی صورتش محکم تر می کند. بعد پلک هایش را روی هم می خواباند و دهان ریزش را از دو سو تا  چشمانش باز میکند و داد میزند: ((اون عشقی که میگی همون دوستیه....و مردمی رو که میگی اینو بدونن مال تو دوستیه و دوستی بهتره!!  سنگ؟ سنگ یا هرچی اون ته قلبته ولی سنگ نیس خونه!!!!

او نگاهش را سمت تو برنگردانده. صورتت سمت او. دستانت سمت صورتش. قد قواره ات جلویش. تو دستهایت را دور دستان و بدن یخی که رنگِ اشک ابر ها ست، قفل میکنی و لبهایت یک طرف صورتش مچاله شده است و حالا او چشمانش را بسته است و لبخندش برق میزند! 

صدای جیک جیک گنجشک ها داخل اتاق می آید. خورشید حالا نمای نزدیک تری دارد. و آن بالا توی بهشتِ ذهنت تو داری به آن فکر میکنی که یکی بود یک او بود! مثل همیشه بود. میخواستی عاشقش باشی!






۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۸:۵۴
اسماعیل زاده

رفاقت

امروز جبهه سوت و کور است.انگار هر دو طرف ته کشیده اند.تکه باندی که گیر آورده ام را برمی دارم و به سمت محسن می روم.غذایی که بچه ها برایش آورده اند،دست نخورده مانده. انفجار گلوله ی توپی نرسیده به خاکریز، گروپی صدا می دهد.

_:"قربون دستت، زخم دستمو می بندی؟"

جا به جا می شود و دستش رابه طرفم دراز می کند. 

_:"موج چی گرفته تو رو امروز؟... آخ!"

باند را شل می کند:"ببخشید."

_:"نه، محکم ببند. چرا نمی گی چته؟"

جوابی نمی دهد.تمام روز را پکر بوده. همین طور بق کرده، افتاده گوشه ی خاکریز. یعنی به هر که نگاه می کردی،مثل جسد پخش شده بود یک گوشه اما بقیه تا ماشین غذا آمد، عین برق گرفته ها از جا پریدند.محسن فقط نیم خیز شد، گردن کشید و بعد به پشت خودش را انداخت روی خاک ها.

دیشب تک دشمن غافلگیر مان کرد.معرکه ای داشتیم . حالا از هر سه نفر، یک نفرمان کشیده عقب،آن هم داغون و خراب.ولی محسن جور دیگری داغون شده.نمی دانم چرا؟

_:"محسن!"

انگشتش را توی خاک فرو کرده و خط های درهم برهمی می کشد. 

_:"عباس که شهید شد،چقد خودتو زدی و گریه کردی؟ حالا چی؟ کی شهید شده از عباس عزیزتر؟"

باز جوابی نمی دهد.

_:"باور کن اگه با حرف نزدن غمی از آدم کم می شد،الآن هه ی دنیا لالمونی گرفته بودن."

_:"حمید! "

_:"خیلی یای دیگه م شهید شدن.منو ببین،بقیه رو ببین!"

_:"نه، من پستم.خیلی پست."

بی هوا می زند زیر گریه. می مانم تا آرام شود. نوک انگشت هایم مور مور می کند.باز و بسته شان می کنم _:"من به درد رفاقت نمی خورم. به درد هیچی نمی خورم."

می لرزد.اشک روی صورت خاک آلودش رد انداخته و از ریش نرم و خرمایی رنگش قطره قطره می چکد.دست می اندازم روی شانه اش:"ای بابا خرس شکار نکرده، پوست می فروشی؟ بگو ببینم چی شده؟"

جنب و جوشی راه می افتد.چند نفر تیراندازی می کنند. صدای هواپیما را که می شنوم،سریع اطراف را دید می زنم. پناه خوبی داریم.کسی داد می زند:" شناساییه!"

نگاهم عقب گرد می کند سمت محسن.

_:"موقع عقب نشینی دیدم .... دیدم افتاده رو زمین. صدام زد و کمک خواست. خم شدم، زخمشو دیدم. پهلوش دهن باز کرده بود.نمی شد کاری کرد. تا اومدم برم،پامو چسبید. ول کن نبود. هی التماس می کرد.دیدم نمی شه. داد زدمو پامو کوبیدم تو سینه ش. یه خمپاره اومد سمتمون. خودمو پرت کردم رو زمین. بعد.. بعد که پا شدم،..."

صدایش در گریه گم می شود. چند نفر نگاهمان می کنند.

_:"بعد که پا شدم، پامم خلاص شده بود. حمید... دستش جلو روم ... تو خاکا داشت بازی می کرد."

خودش را در گریه رها می کند. بغلش می کنم و به خودم فشارش می دهم.به پشتش می زنم و می گویم:" من و تو گرگ بارون خورده ایم رفیق. روزگار نارفیقه، نه ما."


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۸:۵۰
اسماعیل زاده

فانــــوس هـــا

بیل را توی خاک سفتِ این جا فرو می کنم. دومین پشته ی خاک می ریزد روی اولی. هنوز خیلی کار دارم. همه می گفتند به حرف دختر ۱۵، ۱۶ ساله نباید اعتنا کرد؛ ولی دیگر چه فرقی می کند؟ مهم این است که حالا یک فانوس روشن دارم و باید تا صبح نشده و سر و کله ی کسی پیدا نشده، این کار را تمام کنم.

آخرین باری که شماره ی مونس روی تلفن من افتاد، آن بالا بودم. مشغول بودم و جواب ندادم. دوباره زنگ زد؛ جواب ندادم. بار سوم که تلفن زنگ خورد، از همان طبقه ی نونزدهم پرتش کردم پایین. مشغول بودم و باید تمرکز می کردم. مهندس مدام می گفت: "این بنا سست است. قوت ندارد." گفتم: "شما بساز. من که قرار نیست این جا زندگی کنم."

کم کم بوی نم خاک بلند می شود. از بچگی این بو را دوست داشتم اما فکر می کردم خاک این جا خشک باشد؛ مثل یک بیابان برهوت. همیشه با خودم فکر می کردم زیر خاک، غیر از زیر خاکی چه چیزهایی پیدا می شود. فکر می کردم ولی عقلم به جایی قد نمی داد. چون کار من آن بالاها بود، نه زیر زمین.  می گفتم حسابِ دو دو تا چهار تاست. به یک نفر بفروشی می شود ۱ تومان؛ ولی به دو نفر بفروشی، ۲ تومان. سه نفر می شود ۳ تومان. باید خیلی ها زیر پایت له شوند تا تو بالا بروی. زندگی همین است. اما حالا که دیگر بالا و پایین ندارد، چه فرقی می کند؟ حالا باید این کار را تا صبح نشده تمام کنم.

آن شب... نمی دانم ساعت چند بود... خیابان ها خلوت شده بودند که رسیدم به خانه. همه ی فامیل جمع بودند. داد زدم مونس! چرا به من نگفتی مهمان دعوت کرده ای؟ زودتر میامدم. این طوری که خوب نیست. خجالتم دادی جلوی این همه آدم. چند تا از آن ها بغضشان ترکید. گفتند تماس گرفتیم جواب ندادی. همه جمع بودند به جز مونس.

فیتیله می سوزد. از پشت آتش ضعیف آن، انگار صدای حرکت کرم ها را در خاک می شنوم. راستی مونس با کرم ها چه می کند؟ موی سفید پیدا کرده بود. من که ندیدم ولی خودش می گفت هر روز بیشتر می شوند. هر روز تار مویی را با دو انگشت توی هوا می گرفت و می گفت: "این اولی... این دومی... این صدمی... می بینیش یا نه؟" من هیچ وقت این چیز ها را ندیدم. آن طبقات هیچ جا ولم نمی کرد. بالای برج ولم نمی کرد. توی اتاق خواب ولم نمی کرد. توی کوچه و خیابان ولم نمی کرد. حتی وقتی می خواستم برای مونس قبر بخرم، گفتند یک قبر دو طبقه داریم، درجه یک... آخر ردیف... طبقه پایینش هم یک خانم دکتر خوابیده... توی قبرستان هم ولم نمی کرد. ولی حالا دیگر چه فرقی می کند؟ حالا که من این جا پیشانی ام را عرق گرفته و صدای نفس نفس زدن خودم را می شنوم. از خستگی میفتم روی تپه خاکی که درست کرده ام؛ اما هنوز به چیزی که می خواستم نرسیده ام. پاهایم را روی کلوخ ها فشار می دهم و پخششان می کنم. کفش های براقم به چه روزی افتاده اند! ولی دیگر چه فرقی می کند؟ 

مونس من، که اگر یک شب نمی دیدمش خواب به چشمم نمی آمد، حالا یک شب است که... راستی می دیدمش یا نمی دیدمش؟ این صحبت ها چیست؟! خوب به هر حال توی خانه ی خودم بود. توفیر داشت با الان.

از نفتِ توی فانوسم چیز زیادی نمانده است. سوسو می زند. باید فکر این جا را می کردم. حس می کنم این پاره آهن چیزی غیر از خاک را لمس می کند. فانوس را بر می دارم و توی گودال می گیرم. چیزی شبیه پارچه! شاید این تکه ای از پیراهن زنی بوده است که در میان این خاک ها گرفتار شده و پوسیده. معلوم نیست چند سال پیش این جا افتاده است. اصلاً چه اهمیتی دارد؟ این چیزی نیست که من این همه راه را توی تاریکی به سراغش بیایم و با این عجله زمین را بکنم. ولی هر چه که هست من را یاد پیراهن سبز مونس می اندازد. همان که گمش کرده بود و من می خواستم آنقدر بالا بروم که همه جا را ببینم و پیدایش کنم. 

شانزده ساله بود که ازدواج کردیم. توی عالم شانزده سالگی خودش گفت: "یه قولی بهم بده. قول بده هیچ وقت تنهام نذاری." من هم قول دادم. هرچند یک عمر به قولم عمل نکردم. دیگران هم می گفتند به حرف دختر ۱۵، ۱۶ ساله نباید اعتنا کرد... کار تو آن بالاست... زندگی تو آن بالاست... ولی دیگر بالا و پایین ندارد. تو روی زمین باشی و طرفت زیر زمین، باید به قولت عمل کنی. مگر غیر از این است که آدم باید کنار مونسش باشد؟

گرگ و میش است. هوا دارد روشن تر می شود. انگار غیر از فانوس من چندین فانوس دیگر هم این جا روشن کرده اند. تقریباً سر هر قبری یک فانوس. حالا یک مستطیل دراز به گودی حدود یک طبقه آماده است. کفش هایم را در می آورم و جفت می کنم. به سنگ مرمری که نصفش را خاک ها گرفته اند نگاه می کنم. فانوس را خاموش می کنم و توی گودی کنار قبر دو طبقه آرام دراز می کشم...


رقیه یساقی 



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۴
اسماعیل زاده

بچه افعی 
از : علیرضا جمشیدی
راهرو اورژانس بیمارستان جای خواباندن نیست. حال حاجی آقا بد است ، نای حرف زدن ندارد.گاهی چانه گوشتالویش تکان می خورد و آخی از ته دل سر می دهد . او را دراز به دراز روی برانکار خوابانده اند .هوا را که می بلعد شکم گرد و گنده اش برآمده ترمیشود. سر صبح با یک مشتری زوار چنگ و چونگ زیادی کرده بود . مشتری انگشتر عقیقی را از حاجی دور و بر پنجاه هزار تومان خرید، بعد داده بود نفر دیگری که بیاید و از حاجی قیمت بگیرد، حاجی هم انگشتر خودش را نشناخته بود و گفته بود :
- ظاهرش رد گم کنه ...اولش هرکی بهش نگا مکنه فی ده پونزده تومن مخوره ... ولی حاجیت که یک عمره اینجه زیر گنبد آقا ریزه خوره.... فکر مکنه خیلی بیارزه چهار پنچ تومن بیشتر فی نموخوره....
- همش چهارپنج تومن ؟
حاجی نگین براق انگشتر را چند بار کف دست ساباند ، با بخار دهان به آن که کرد و بعد زیر نور چراغ گرفت و وارسی کرد :
- هابیبین ... تازه برق و جلاشم مال روغن روشه... نگا کن سنگش مالی نیس 
بعد از آن بود که مشتری آمد در مغازه و هر چی تو دهنش بود نثار حاجی کرد. صدای مشتری تا چند تا مغازه بالاتر شنیده شد وقتی درو همسایه ها رسیدند ، حاجی قلبش را گرفته بود و روی صندلی ولو شده بود و زیر لب خودش را نفرین می کرد . مشتری هم رو یش را به طرف گنبد طلا کرده بود ،انگشت اشاره را بالا و پائین می برد و با آن لهجه ای که فقط خودش می فهمید کلماتی را پشت سر هم قطار می کرد . 
زن حاجی کنار برانکار، کتاب دعا بدست ایستاده است وقتی توی کتاب نگاه می کند لبانش را حرکت می دهد وبعد توی صورت حاجی فوت می کند . تسبیح بلند دانه سیاه مثل یک بچه افعی لابلای انگشتانش پیچ وتاب خورده و دورتادور انگشتر فیروزه درشتی را گرفته است ، سنگهای ریز برلیان پر تعداد اطراف نگین جا داده شده اند و زیر نور کم حال مهتابی ها برق می زنند . دخترپرستار نوار حاجی را به انترن جوان که پسری است خوش بر و رو نشان می دهد ، سرتوسر هم پچ پچی می کنند و ازآخر با خنده پرکرشمه پرستارجدا می شوند . زن میانسالی از راه میرسد و بی معطلی می افتد روی سینه حاجی آقا ، وقتی زاری زرمه هایش تمام می شود گره روسری سرخش را محکم می کند و بعد نگاهی به صورت رنگ پریده حاجی می اندازد ، انگار تازه او را می بیند : 
- چه رنگ و روئی ....چرا کسی فکرآقام نیست..... داره جون می ده
حاجی چشمان بی حالش را تا نیمه باز می کند ، زن حاجی کتاب دعا را می بندد و مقنعه سیاه زیر چادر را جلوتر می کشد :
- میگن سی سی یو پر شده جا نیست خیلی ها تو نوبتن
- مجید چرا نیست ؟
- رفته بالا پیش رئیس .....دعا کن به حق دوازده امام جا وا بشه یک سفره بی بی سه شنبه نذرش کردم
مجید روبروی رئیس بخش تراول های کیف جیبی را جابجا می کند و می گوید : میگن هر چی بدی آش میخوری نه دکترجون... میدونم که زحماتتون با اینا که جبران نمی شه... مگه خدا خودش از خزانه غیب بهتون بده ...
لبخند نمایشی مجید هنوز از روی لب محو نشده که رئیس بخش ، کشوی میز را خیلی نرم تو می دهد و دهان را به آیفون نزدیک می کند و به آهستگی پیغامی می فرستد . وقتی مجید از پله های بخش پائین می آید، موهای ژل زده راجلوی آئینه راه پله ها مرتب می کند و زیپ کاپشن مشکی تمام چرم را بالا می کشد . 
ورودی قلب شلوغ است ، چند مرد و زن با سر ووضع روستائی ، دور برانکاری را گرفته اند و با سرپرستار کلنجار می روند ، یکی از مردان می گوید : هنوز سی سی یو پره ؟ از دیروز ؟... رحم کنید مادر ما مرد...
مرد روستائی زیر سر پیر زن را درست می کند و با بغض ادامه می دهد : " یا امام رضا " ما هم غریبیم تو ای شهر....مثل خودت
پیر زن دهنک می زند و چشمانش به سقف خشک می شود . آه و ناله زنان دور و بر بلند می شود. 
زن حاجی از دور مجید را می بیند و به طرف او می دود : 
- مجید.... مامان نگفتم نذرم قبول میشه .... در غیب وا شد حاجیتو بردن سی سی یو .....
مجید نگاهش به سقف دوخته می شود وبا پوزخند می گوید : 
- اونیکه اون بالا نشسته چه زود دعای تو رو شنید حاج خانم ....
زن حاجی تسبیح را توی مشتش می فشارد ، بر می گردد و بی تفاوت از کنار جنازه پیرزن رد میشود ....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۲
اسماعیل زاده

هوا سرد بود

هوا سرد بود ولی نمی شد در دفتر انجمن قرار بگذاریم، آخرامروز تعطیل بود. پس تصمیم گرفتیم در پارک همدیگر را ببینیم. من می خواستم انیمیشن بن تن را به همکارم بدهم و او هم می خواست یک انیمیشن کوتاه را که قبلا یکبار دیده بودمش اما در آرشیوم نداشتم به من بدهد. من لب تابم را برده بودم. او هم فلشش را آورده بود. وقتی می خواستم بن تن را به همراه چند انیمیشن کوتاه دیگر برایش بریزم دیدم فلشش ظرفیت کافی ندارد پس همکارم سریع یک نگاه گذرا به تمام فایل ها انداخت وگفت:

 اینو پاک کن ، اون یکی رو هم، اینم زیاد مهم نیس و...

منم همه را باخیال راحت پاک کردم. وسط کار یهو گفت: عه..فلا ن فایلو پاک کردی؟ 

-خودت گفتی خب

-آخه می خواستم بعد ازینکه از اینجا میرم جلسه به آقای خزایی نشونش بدم.

وا رفتم آب دهانم را قورت دادم وکف دستهایم را بهم مالیدم وها کردم. وقتی چیزی را از توی فلش پاک کنی که نمی رود  توی سطل زباله کامپیوتر پس هی کنترل زد زدم بلکه فایل های پاک شده را برگردانم. نوک انگشتانم داشت یخ می زد وبی حس شده بود چند تا ازچیزهایی که پاکشان کرده بودم برگشتند سرجایشان دوباره، اما آن چیزی که همکارم می خواست نه. چون داشتیم می چاییدیم وسرمای هوا رفته رفته  داشت بدجور آزار دهنده میشد بی خیالش شدیم. گفت:

-ایراد نداره شاید یغمایی و اسدی که میان جلسه داشته باشن 

پس دوباره آن فایل هایی که بعد دلیت دوباره برگردانده بودمشان را پاک کردم. هردو می خواستیم فقط هرچه سریعتر بزنیم به چاک و خودمان را به یک مکان گرم برسانیم.

بعد پایان ملاقاتمان خودم را به سرعت به خانه رساندم. بعد از گذشت یک ساعت درحالیکه مشغول انجام تمرینات طراحی ام بودم همان همکارم بهم پیام داد که:

-مهندس فایل بن تن خالیه که..

تازه این به کنار آن انیمیشنی را هم که برایم آورده بود چون کنترل زد زده بودم برگشته بود سر جایش ولی من اشتباهی همراه فایل های اضافی پاکش کرده بودم. یعنی در واقع نه من توانسته بودم چیزی به او بدهم و نه او به من، تازه یکی از پرونده هایش را هم پاک کرده بودم. اصلا معلوم نبود من و او آن روز درآن سرمای سرد استخوان سوز برای چه همدیگر را ملاقات کرده بودیم.


نوشته:الهام الهی


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۴
اسماعیل زاده