فرهنگسرای آریو مصلی نژاد

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

دوباره شماره گرفت،پیغام دستگاه مورد نظر خاموش می باشد مثل دهن کجی لوسی اعصابش را به هم می ریخت.حالا دیگر از عصبانیت ساعتی پیشش خبری نبود نگرانی به وجودش پنجه می کشید.وقتی رضا طبق قرارشان ساعت 4 دنبالش نیامد دلخور شده بود.با گذشتن دقایق بعدی دلخوری جایش را به گله مندی و بعد به عصبانیت داد..به خصوص که عکاسشان از اتلیه تماس گرفت و گفت تا نیم ساعت دیگر وقتی که برای انها گذاشته تمام می شود و نوبت به عروس و داماد بعدی می رسد.چیزی به پایان آن نیم ساعت نمانده بود.به مامان زری زنگ زد.در مجلس زنانه بود و با مهمان ها خوش و بش می کرد.دلش نیامد نگرانش کند.لیست مخاطبینش را بالا پایین کرد و بالاخره به حامد زنگ زد.برادر بزرگتر رضا و همه کاره ی مجلس شان او بود.حامد آرام و خونسرد به نظر می رسید.گفت رضا سه و نیم به سمت آرایشگاه راه افتاده.وقتی با بغضی در گلو گفت هنوز دنبالش نیامده،صدایش متعجب و کمی نگران شد،دلداریش داد و گفت پیدایش می کند.

نمی دانست چکار کند..شروع به چرخیدن اطراف آرایشگاه رفت..آینه هایی که در ابتدا آنقدر جذاب و بجا کار شده بودند الان بیخودی واضافه به نظر می رسیدند.با صدای زنگ آیفون تکانی خورد،امیدوار به شاگرد آرایشگر نگاه کرد که از کنارش رد شد و از کنار در باز اتاق گریم رو به عروسی کرد که هنوز تور سرش را وصل نکرده بودند:

-شادوماد دنبالتون اومده عروس خوشگل...

به لبخند مغرور عروس دیگر نگاه کرد و قلبش مچاله شد.

-خدایا!! پس رضا کجاست؟چی شده؟براش اتفاقی افتاده؟جایی گیر کرده؟...چرا نیومد؟!!...

آرایشگر عروس خوشحال را راهی کرد و به سمت نگین برگشت:

-خب می بینم که آقا دوماد شما دیر کرده...دو تا عروس بعدیمونم رفتن و تو موندی...چقدرم عجله داشتی...

شاگردش که دختر نوجوانی بود قری به سروگردنش دادنکنه دوماد پشیمون شده در رفته؟

قلبش ریخت...چنان پریدگی رنگش واضح بود که آرایشگر متوجه حالش شد،دست سردش را گرفت:

بیا بشین...چقدر راه میری...از الان خودتو خسته نکن.با این کفشا تا شب کلی باید جولون بدی و برقصی...چشمکی زد:-

-امشب شب توه...تو نگین جشن امشبی...

چشمانش را برای شاگردش گرد کرد:گنجشک خانوم برو یک لیوان آب قند براش بیار...یخ کرده.گمونم فشارش افتاده.

شاگردش از کنایه رئیسش فهمید باز بلبل زبانی کرده ،زبانش را گاز گرفت و به سمت آشپزخانه کوچک دوید.

نگین در آینه به خودش نگاه کرد...آینه های وهم انگیز:

-رضا پشیمون شدی؟چرا؟از عشق مگه کسی پشیمون میشه؟

گویا یکی در مغزش بلند و شمرده گفت:مگه اینکه از راز نگفته ات باخبر شده باشه.انگار کسی قلبش را چنگ کشید...ممکنه رضا خبردار شده باشه؟! اونم امروز؟درست قبل عقدمان؟

درذهنش تند و تند لیستی از تمام کسانی که راز او را می دانستند و ممکن بود به گوش رضا برسانند ردیف شد،چهره ی عمو عباس در نظرش مجسم شد که می گفت:از خودت بشنوه بهتر از اینه که از غریبه بشنوه...این نظر منه حالا خود دانی.ناخن های مانیکور شده اش را آنقدر به کف دستش فشار داده بود که دستش خون افتاده بود.نالید:رضا....

رضا فقط یک خیابان آن طرف تر در کنار میدان توی ماشین نشسته بود .یک نگاهش به ساعت بود و یک نگاهش سرتاسر خیابان و اطراف میدان را می کاوید.منتظر بود،دستی لای موهایش کشید،دیگر برایش اهمیتی نداشت آرایشگرش با چه وسواسی تار به تار موهایش را منظم به سمت دلخواهش خوابانده بود.حتی برایش اهمیتی نداشت که عابرین و سواره ها با چه دقت و کنجکاوی به ماشین گل زده ی بلاتکلیفش در کنار میدان نگاه می کنند...ماشینی که قرار بود عروسش را سوار کند و به جشن عقد شان برساند...

_آخ نگین...نگین... با انگشتهای سبابه اش شقیقه هایش را ماساژداد.نمی توانست جلو سردرد پیش رونده اش را بگیرد.تقه ای به در از جا پراندش.چهره ی زن جوان در تاریکی رو به گسترش غروب قابل تشخیص نبود.شیشه را پایین داد.دهنش از تعجب باز ماند:

-پگاه...تویی؟تو اینجا چیکار می کنی؟

زن جوان در را باز کرد و نشست:سلام

رضا هنوز نگاهش می کرد.زن بیخود گفت:خوبی؟

آب دهنش را قورت داد و سیب گلویش به سختی بالا و پایین رفت.تو..اون پیاما رو می دادی؟

-آره ،من بودم.

نمی تونستم ساکت بشینم و ببینم خونواده م دارن سرت کلاه میذارن...خونواده م همدست اون نامزد کوچولوی آب زیرکاهتن دکتر...و تو هم با تمام هوش و نبوغت مثل همه گول لون چشمای مظلوم و اون لبخند شیرینشو خوردی.

چشمان رضا گرد تر از هر موقع دیگری به صورت زن دوخته شده بود...لبهایش به هم خورد:

-چی داری میگی؟...از صبح با پیامات دیوونه م کردی...چه دروغی؟چه کلاهی؟..

پگاه نگاهش را به خیابان داد:از یک دروغگوی بزرگ میگم که مثل یک درخت وحشی دوازده ساله تو خونه ی ما ریشه کرده و روز به روز بزرگتر میشه و ظاهر قشنگش همه رو جذب می کنه و به سمت خودش می کشونه،اما داخلش پوکه...می فهمی دکتر،اون یک درخت کرم زده ست.

رضا نالید:واضح تر حرف بزن،خواهش می کنم.

-بیرون باران پاییزی شروع به باریدن کرده بود.پگاه مات انعکاس نور چراغ های روشن برآسفالت خیس خیابان شروع کرد:

زلزله ی بم رو یادت میاد؟پنجم دیماه 1382... مامان اهل بمه و بیشتر فامیلش اونجا زندگی می کنن. ما تهران زندگی می کردیم اما موج زلزله خودشو تا زندگی ما هم کشوند و عواقبش یک عمر ما رو درگیر خودش کرد.یادمه مامان مثل دیوونه ها شده بود.فقط پای تلفن بود و وقتی نمی تونست با فامیلش تماس بگیره دائم گریه می کرد.بالاخره ما رو به همسایه سپردن و همراه بابام به جاده زدن.سه روز بعد درمونده و خاکی برگشتن اما تنها نبودن،همراهشون یه دختر بود.نگین...کوچیک و لاغر بود..ریزتر از سنش.ساکت بود،هیچی نمی خورد و دائم یه گوشه کز می کرد.دل همه براش می سوخت..حتی دل من...اوایل خیلی سعی می کردم باهاش دوست بشم تا حالش بهتر بشه...اما محلم نمی داد و منم حوصله م سر رفت . مامان دائم دور و برش بود.بابا هم از اداره که برمی گشت دستش پر خوراکی و تنقلات برای نگین بود...بعد که کابوساش شروع شد ،خیلی از روزا می بردنش پیش مشاور...دیگه کار به جایی رسید که شبا بردنش و پیش خودشون خوابوندنش ،بعدم امر و نهیاشون به من شروع شد..این فیلمو نبین مشاورش گفته اعصابشو تحریک نکنین.صدای موسیقی تو کم کن.فلان اهنگا رو گوش نده.بلند داد نزن..تو بغل بابا نشین...صدایش رفته رفته بلندتر می شد...

زندگیم شده بود ..این کارو بکن...اون کارو نکن...اونم بخاطر کی نگین خانوم...و گفته های مشاور احمقش...منم تو سن بلوغ بودم.دلم شور و نشاط می خواست.دلم توجه می خواست..گردش و تفریح می خواست...بهانه که می گرفتم می شدم سنگدل و بی عاطفه و ...کم کم...از دردونه ی مامان بابام تبدیل شدم به یه موجود اضافه و دست و پاگیر که اولین فرصت فرستادنم پیش خاله م کانادا...بهانه شون ادامه تحصیل و آینده ی من بود...بهانه شون بود...منو از سر باز کردن تا جای من تمام توجه و محبتشون رو به نگینشون بدن.

به سمت رضا چرخید...چهره اش دوباره سرد و بی روح شد...

-  اول نمی خواستم برای جشن تون بیام اما وقتی دیدم همه چی رو ازت پنهون کردن و قراره دومین قربانی زلزله ی بم توخانواده ی من تو باشی،دلم نیومد نیام و برات حقیقتو روشن نکنم.تو حق داری بدونی نگین بچه ی این خانواده نیست،حق داری بدونی هنوز کابوس میبینه،فیلما و آهنگای مهیج ممکنه باعث تشنجش بشه..باید خبر داشته باشی که با نامزدت باید مثل یک عروسک شکننده رفتار کنی..تمام عمر باید مواظبش باشی...از گل نازک تر حق نداری بهش بگی...اینا رو بابام بهت گفته بود؟

-  مدتی هر دو ساکت بودند.بعد پگاه نفس عمیقی کشید و بدون کلام دیگری از اتومبیل پیاده شد....با غرش رعدی در آسمان رضا به خودش امد.اطرافش را نگاه کرد.کابوسی در کار نبود.گل های خیس روی کاپوت ماشین تو ذوقش می زدند.بارش باران تندتر شده بود.استارت زد و راه افتاد.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۲
اسماعیل زاده


نوک انگشتام از سرما تیر می کشید.احساس میکردم سرما داره پوست صورتم رو می کنه،از چشمام بخار در می آد و شیشه ی عینکم بخار میکنه.مامان صبح گفته بود که دستکش ها تو بردار.ولی من...

آبی آسمون سیاه می زد.شیشه های بیشتر ماشین هایی که میدون رو دور میزدند،بخار کرده بود.از صبح فقط یک ماشین اومده بود.به زور خودمو به راننده رسوندم.هرچی گفتم:نصفه قیمت کار می کنم،نصفه قیمت کار میکنم.نشنید،شاید هم شنید محل نداد!

مامان همیشه می گه خوب بخور حد اقل یک قوتی بگیری برای کار.ولی من...

خوب کار میکنم.بهتر از همه.بیشتر کارگرها هم دیدن.هر ماشینی که میاد ارتش کیسه به دوش کارگرا می ریزن سرش.همه شان گول هیکل و عینک ته اسکانیم رو می خورند که سوارم نمی کنند.آره گول می خورند،اگه می دونستن چی بیل و کلنگی می زنم. حتما اولین نفر منو سوار می کردند.

هفته پیش حسینعلی می گفت بیا از این قرص و دارو های من بخور یک ماهه بدنت باد میکنه.اول خواستم ازش بگیرم در حدی که بقول خودش یک بادی بکنم.ولی نگرفتم.،نگرفتم که نه،نشد بگیرم.می گفت هر قوطیش بیست تومانه.می گفت باید از دوستش بگیره.چند تا قرص هم برای امتحان سر گذر بهم داد.ولی شب کار داد دستم.کلی بالا آوردم.انقدر که خودم هم تعجب کردم.چیزی نخورده بودم خوب.

بیشتر کارگرها دور آتیش جمع شده بودند.رفتم کنارشون.بوی تند سیگاراشون زد تو دماغم،ولی طاقت آوردم.جای آتیش گرم تر بود.حسینعلی بهم سیگار تعارف می کرد.می گفت:بکش گرمت می کنه.

سیگار رو رو لبم که گذاشتم یاد بابا افتادم.انقدر کشید وکشید که آخرش از درد همین بی صحاب مرد.آره مرد.توی خونه هم مرد. سیگار زیر پام له کردم.

دوباره یک ماشین اومد و لشکر کیسه به دوش کارگرها ریختن سرش...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۸:۳۹
اسماعیل زاده

با  نام تو که به من جان دادی 

وزنه یِ سبک

تویِ آینه قدی دیوار کوب خودم را برانداز کردم .نه ، نمی شود باز توی ذُق می زند .بلوز راحت تر بپوشم ،این چه ترکیبِ که 

برای خودم درست کردم .هر روز هم بزرگ وبزرگتر می شود .از آینه وخودم بدم آمد .باید از شَرش راحت شَوم .قرص ها که 

موقتی اند ،ورزش هم که باید پشت سر هم باشد ،ولش نکنی ،هیچی دیگه .شاید داروی گیاهی بهتر باشد ،اقلا عوارض کمتر 

دارد.ورزش مرتب باشد ،چربی هایم آب می شود ، وقتی که رها یش  میکنم  ،باز همان آش وهمان کاسه .لباس به تنم گریه 

می کند .دوباره تویِ آینه از پهلو نگاهش می کنم .اوه ،اوه ،جلو آمده مثل یک توپ گرد وقلمبه .به این زودی ها هم ماندگاره ،

نمی خواهد پاشو بکشد کنار،چه کار کنم ؟همین دیروز بود که  به من می گفتن برو دکترت رو عوض کن .به هر کی میرسم به 

شکمم گیر میده. 

-شکمشو نیگا . 

انگار خوشم می آید.با هیچ طراحی هم کوچک نمی شود .دست از سرم بر نمی دارند. چند ضربه به شکمم می زنم ،آخ ...دل به 

دریا زده ام،هفته دیگ دکتر  می روم ونوبت می گیرم.چربی هارا برداردبا این که ازچند نفر شنیدم فایده ای ندارد.این 

کاررو نکن برگشت دارد .ا ین کیه دیگه  دستش رو از زنگ برنمیداره ،ببینم کیه ، 

-سلام  خوبی؟  بهم ریخته ای چیه ،چکار میکنی؟ 

- سلام ،هیچی بابا.ولم کن حوصله داری ...

-نه  حتما یه چیزی شده ،چه خبر ؟بگو دیگه 

دستم را به طرف شکمم می برم .شصتش خبر دار می شود .

 - بازدرگیر شکمتی ؟بابا بی خیال ، دیگه عمل بینی و لب قلوه ای ومژه مصنوعی تموم شد حالا گیر دادی به شکمت .بشین سر جات ،نگاه کن با بینی ت چکار کردی ؟من تورو مثل اولت دوس داشتم . اصلا با این قیا فه ت نمی شناسمت .

- تورو خدا همین یه دفه ،دیگه هیچی نمی خوام .

-نه ممکن نیست .


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۸:۳۱
اسماعیل زاده
آنتن
ساعت حدود11صبح است،چارپایه راجلومی کشم دوزانوروی آن می نشینم وچشم چپم رامحکم می بندم وتمرکزم رامی دهم به چشم راستم,لعنتی هفته پیش بهش گفتم یباید چشمی رادرست کنداما کو گوش شنوا. گوشم راتیز می کنم صدای قدمهایی که ازپله بالا می آید را می شنوم شاخه های بلندگلهای توی گلدان کنارنرده هاتابالاقد کشیده بوی نم خاک  وبرگ پلاسیده همیشه خدا ازتوی راهرو تا اینجا می آید هزاربار به مرضیه خانوم گفته ام گیج می زند باشه رامی گویدوخبری نمی شود,قدمها نزدیک  میشودتنه مردانه جلوی چشمی رامی گیردازپله که بالا میرودکفشهای کتانی چرک ساقدارکه  پاچه شلوارورزشی آبیرنگش را چپانده توی آن ,یک لحظه جفت می شودبه عقب برمی گردد خودم راروی چارپایه جمع می کنم سرم راپایین می کشم صدای پایش نزدیک می شودپله راپایین آمده نگاه میکنم خودش راخم می کندروبه در وچندبارپنجه بازشده اش را تکان می دهدبی مزه صدای خنده کوتاهش راکه می شنوم خودم را جابجا می کنمخودش راازروی پله بالا خم کرده  ودستش را گذاشته روی تابلو رنگ ورو رفته ای که پراز گلهای آفتابگردان است.حالا صدای گروپ گروپ فدم هاش از پاگرد بالا می آیدچنددقیقه دیگر بایدصدای مرضیه رابشنوم که جیغ وداد می کندوتق بهم کوبیدن لت دروبعد جرینگ جرینگ شکستن لیوان یا استکان شایدم بشقاب. کمرم راراست می کنم هنوز خبری نیست راهرو ساکت است وچراغ زماندار آن خاموش شده دستی روی شاته ام می خوردبوی تند عرق تن وسیگار کریم توی دماغم می پیچد
_بس کن زن حیا خوب چیزیه به مولا
قدمهای تندوشتابزده ای دارن بالا می آیند
-خفه بذارببینم کیه 
نفس درسینه ام حبس می شودراهرو روشن می شوددومرد سبزپوش چسبیده بهم جلوی پاگردروبروی ما می ایستندیکی از پله بالامیرود پوتین های واکس زده اش درست روبروی من است چندلحظه می ایستدیکی می پرسد:
-طبقه اول  یادوم 
ازروی چارپایه پایین می آیم وآهسته برش میدارم ببرم تا آشپزخانه که صدای زنگ وکوبیدن لگدی به در میخکوبم می کند
-دروبازکنید پلیس
عقب عقب میروم کنارمیز آشپز خانه می ایستم کربم می پردپشتش را به درتکیه می دهد واشاره می کند که حرکت نکنم  دوباره لگدی به در می خورد کریم خیس عرق شده وزیرپوشش به تنش چسبیده 
انگارپرده نازکی روی استخوانهای سپنه اش کشیده باشند باآن دماغ زرد وتیزولبهای کبودش که می لرزندشبیه جنازه ایست  که به در چسبانده باشند سیب گلویش بالا وپایین می رود   سرش راجلو می آورداشاره می کندگوشم راببرم بچسبانم به دهانش خس خس سینه اش بیشترشده آهسته می گوید: 
-شدم گاو پیشانی سفیت به مولا علی  کاری نکردم 
وبادست اشاره می کند به طبقه بالا عقب عقب میروم برمی گردددستگیره دررامی چرخاند درباز میشود .دومرد درآستانه در می ایستندبالباس فرم وحکمی را که دردست دارند به کریم می دهند
-آبجی خودتو بپوشون
کریم خودش را کنار می کشدنگاهم می کند  خشکم زده باچشم وابرواشاره می کند چیزی بیندازم روی سرم
ماخسته شدیم شماهاخسته نشدین این دفعه رفتی تو خط نصب وپخش 
جناب غلت کنم من بد بخت تازه ازاون کمپ خراب مونده برگشتم پاک پاکم به مرتضی علی زن اون ترخیصی مو بیار
مامورپشت سری سرفع ای می کند: که پاکی ارواح عمه ات شترسواری دولا دولا عمو
-برو آبجی بی حیایی حدی داره ماشالله به این حیا 
یک دفعه به خودم می آیم ای وای خاک برسرم یادم نیست زنگ که زدم گفتم طبقه اول یادوم



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۳
اسماعیل زاده

مبارزه

هواپیمای BAE-146 را سوار شدم. ردیف صندلیم را پیدا کردم و توی صندلی 14E  نشستم. مسافرها کم کم محل نشستن شان را پیدا میکردند و از اینکه هواپیمای به این کوچکی (در مقایسه با بوئینگ و ایلوشین) قرار است تا مقصد برساندشان کمی نگران به نظر میرسیدند. از پنجره به دو موتور روی بالها نگاه میکردم که متوجه شدم خانمی حدود 45 ساله ایستاده میان راهرو و منتظر مرد بور و سفیدی است تا کیفش را بالای سر صندلی ها جاسازی کند و بعد بنشیند روی صندلی 14F. مرد لپتاپش را برداشت و دوباره نگاهی به ته بلیطش کرد. زن طوری که انگار میخواست دلبری کند لبهایش را به هم چسبانده بود همراه با یک لبخند مسخره و چندش آور مستقیم به حال و حرکات مرد بور زل زده بود و انگار منتظر بود مرد روی صندلی 14F  بنشیند. انگار دلش می خواست خودش در صندلی کناری راهرو بنشیند. روی صندلی14D.  اما مرد نشست روی صندلی 14D  و همانطور که نشسته بود بلیط زن را نگاه کرد و به صندلی خالی مانده ی کنار بدنه هواپیما اشاره کرد. زن با لب و لوچه ی آویزان از جلوی من گذشت و سمت چپم روی صندلیش جا گرفت. بلیطش را نشان داد و پرسید اینطرف F ه؟ گفتم آره. بعد به آن سمت هواپیما اشاره کردم و شمردم E D C B A و اینجا میشه  F. زن لبش را تاب داد، ابروهایش را بالا انداخت و هنوز اعتقاد داشت باید کنار راهرو مینشست. 

مرد هم حالا دیگر نشسته بود سمت راستم و زیر چشمی به من و زن نگاه میکرد. لابد انتظار داشت از دیدن یک خارجی تر و تمیز کنار دستم خوشحال باشم.

اما من توجهی به مرد نداشتم و کتابی که تازه خریده بودم را باز کردم و مشغول خواندن شدم. 

20  دقیقه به نشستن مانده بود که خلبان انگار میان آدامس جویدن چیزی بلغور کرد. 

مرد بور کنار دستم لپتاپش را باز کرده بود و مطالب یک ارائه را مرور میکرد. به نظر چیزهایی در مورد قرص و بیماری و اینجور مزخرفات بود. در طی مسیر حواسم به اش بود. اما نگاهش نکردم. انگار نه انگار که کسی کنار دستم نشسته باشد.

مرد غرق در ورق زدن اسلایدهای ارائه اش بود و سرش را تا جای ممکن به صفحه نمایش لپتاپش نزدیک کرده بود. طوری که مثلا بخواهد نشان دهد خیلی مسئله ی مهمی است. من هم سخت درگیر خواندن کتاب رمانم بودم و طوری که مثلا نشان دهم اهمیت کتاب من بیشتر از ارائه ی بی سر و ته  توست. و بالاخره باید مشخص می شد ارائه اومهمتر بود یا کتاب رمان من.

در اثنای این ماجرا هواپیما که در حال کم کردن ارتفاع بود تکان سختی خورد، بفهمی نفهمی صدای جیغ خفیفی هم از ردیف های پشت سری به گوش رسید. هواپیما بعد از آن تکان، اوج و حضیض سریعی گرفت، و مجددا یک تکان ناگهانی و سریع دیگر. و باز جیغ زنانه ای که قبل از فراگیر شدن خفه شد. 

صدای دعا و ذکر از ردیفهای جلو تر به گوش میرسید. یکی بلند گفت: بلند صلوات. خودم را همچنان مشغول خواندن نشان دادم و از زیر چشم نگاهش کردم. چشمهایش گرد شده بود و رنگش پریده بود. لپتاپ را بسته بود ودر بغلش فشار میداد. انگار که دلش برای مادرش تنگ شده باشد. مدام به من نگاه میکرد و من بی توجه به اضطراب و نگرانی که روی دستهایش هم موج میزد، همچنان به خواندن مشغول بودم. این هم خودش یک جور قوت قلب دادن بود. کسی چه می داند.

هواپیما که نشست زودتر از بقیه بلند شد و وسایلش را جمع کرد و قبل از بقیه مسافران به سمت خروجی هجوم برد. وقتی پیاده شدم، اتوبوس اول پر، و درهایش بسته شده بود. از پشت پنجره اتوبوس دیدمش. اتوبوسِ پُر مسافر حرکت کرد. چسبیده بود به شیشه ی پنجره اتوبوس. کیفش را در بغلش گرفته بود و با چشمهای وق زده نگاهم کرد. قبل اینکه حرکت اتوبوس نگاهم را از نگاهش جدا کند. لبخند کجی تحویلش دادم. لبهایش بی حالت مانده بود. به نظر شکست را قبول کرده بود.

10 مرداد 1391

مشهد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۹
اسماعیل زاده

کلاس خودشناسی در قران

استاد:خانم نوری

۳۸۶۶۱۳۱۵

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۷:۰۲
اسماعیل زاده

کلاسuc mac(محاسبات ذهنی ریاضی)

ویژه کودکان (از پیش یک تا ششم دبستان)

به صورت ترمی

۳۸۶۶۱۳۱۵

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۵
اسماعیل زاده

زبان ویژه بزرگسالان

فقط صبح ها

به صورت خصوصی و عمومی

۳۸۶۶۱۳۱۵

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۳
اسماعیل زاده

موج سیاه

در آپارتمان محکم به هم می خوره. هنوز دود سیگار توی مشاممه . شال گردنمو می یارم بالاتر، درست روی بینی و دهنم. ابرا غرش می کنن. مهران سرشو نزدیک گوشم می یاره.

- تو واسم مهمی فاطمه؛ چه با بچه و چه بدون بچه. هیچ وقت تنهات نمی ذارم.

جوابی بهش نمی دم.

- اگه بگن مشکل از منه، چی؟

نگاهمو ازش می گیرم.

- می دونی که واسم مهم نیس مهران.

ابرا غرش می کنن. مرد قد بلندی همراه زنی قد کوتاه آروم آروم حرکت می کنه. مرد، بچه ای رو بغل کرده. 

- دیروز آقای کریمی رو دیدم.

زن می ایسته.

- چی شد؟ چرا وایستادی؟

- هیچی، می خوام کفشمو درست کنم.

زن خم میشه. مرد به راهش ادامه می ده و صداشو بلندتر می کنه.

- بهم گفت خانومت دو روز پیش بچه رو می ذاره خونه ی ما و به زنم میگه قرار دکتر داره؛ اما نمی گه چه دکتری... به من در این مورد چیزی نگفته بودی...

- آخه مسئله ای نبود، یه سرما خوردگی ساده. نخواستم نگرانت کنم.

زن خودشو به مرد می رسونه. مرد همچنان حرکت می کنه.

- امروز صبح خانم دکتر رجبی زنگ زد.

زن دوباره می ایسته.

- به من گفت که بهت بگم اگه این بارم بچتو سقط کنی، دیگه بچه دار نمی شی.

مرد به سمت زن بر می گرده و دستشو می گیره.

- زری.. مگه چند بار بچه سقط کردی؟ بچه های من بودن؟

سرعتمو زیادتر می کنم و از کنارشون رد می شم.  صورت زن سفید شده. می رسم به موجی سیاه؛ موجی کوچیک و راکد! موج جلوتر می ره.

- سلام سروش جان... چه طوری مهندس؟

پشت سرمو نیم نگاهی میندازم. مردی با پالتویی قهوه ای؛ گوشاش قرمز شده.

- خدا شاهده مهندس که از صبح تو کارگاه سیامک بودم. گیر داده که فقط مهندس طرف معامله ی منه. هر چی گفتم من نمایندشم قبول نکرد که نکرد. 

موج جلوتر می ره اما مرد همچنان ایستاده.

- الان؟ تو صف عابر بانک. رفتم تعمیرگاه ماشینو بگیرم، کارت خوانش جواب نداد، اومدم پول ببرم.

صدای زنانه ای بلند میشه.

- فکر کنم امروز خطا شلوغ باشه چون منم الان رفتم سوپر اما کارت خوانش جواب نداد.

کمی خودمو از صف می کشم بیرون تا صاحب صدا رو ببینم. زن جوانی که چکمه هاش تا زانوهاش بالا اومده. زن، روشش   ان ظهر غذا مونده.د. امشب می..  پر می کنه.  سر بزن.اع رو صاف و صوف کنه.شو وارد می کنه.چه دکتری.  به دختریس که جلوی من ایستاده و توی دستای قرمزش  "ها"  می کنه تا گرم بشن.

- آره دیگه... امروز صبح یارانه ها رو ریختن... منم اومدم یارانمو بگیرم.

-  هوا خیلی سرد شده، نه؟

- خب زمستونه دیگه... تازه با این وضعیت، می گن هر سال هوای کره ی زمین گرمتر می شه. 

- نه بابا، کجاش گرمه؟

- حواس ما رو با این جور چیزا پرت می کنن تا رو کارای خودشون سرپوش بذارن.

زن جوان دستی به موهاش می کشه.

- از صبح می خوام بیام بیرون شیر بخرم، گفتم هوا یه ذره بهتر بشه  اما الان می بینم بهتر که نشد هیچ،  بدترم شده!

- شیر؟ مگه شیرو فقط صبحا پخش نمی کنن؟

- چرا ولی به این سوپره زنگ زدم و گفتم واسم نگه داره. آخه با شوهرم دوسته.

دختر دستاشو توی جیبش می کنه.

-الان همه چیزو میشه با پارتی و پول خرید......حتی عشق.

موج جلوتر می ره. مهران ازم دور می شه. کاسه ی آبو پشت سرش خالی می کنم. بر می گردم و از پله ها بالا           می رم. راهرو پر از دود سیگاره.

- آخه زن... چقدر باید کتک بخوری تا آدم بشی؟ چرا پولا رو قایم می کنی؟

بالاتر می رم، صدا نزدیکتر می شه.

- یه کم پول بده تا از این درد رها شم دیگه... قول می دم آخرین بارم باشه.

درو باز می کنم. خونه ی روبه رویی هم درش باز می شه. دود غلیظی می یاد بیرون. زن یه بسته پولو پرت می کنه رو پله ها. مرد سرشو تکون می ده و به سمت پول میره. بارون شروع به باریدن می کنه. 

موج پراکنده می شه. همه سعی می کنن خودشونو زیر سقف باریکی که بالای عابر بانکه، جا بدن. زن جوان جا  می زنه و بی درنگ به سمت دستگاه می ره اما مردی تازه از راه رسیده، زودتر کارتشو وارد می کنه.

- ئه...آقا؟ چه خبرته؟ نوبت من بود.

- من کارمند همین بانکم.

- خب باشی... بانک که به اسمت نیس...باید نوبتو رعایت کنی.

مرد بی توجه به زن، کارتش و مقداری پولو بر می داره و می ره.

- عجب آدم عوضی ای بود... حیف که زود رفت...

دختر سرشو به شیشه ی بانک می چسبونه و چشماشو می بنده.

- گفتم که همه چیز با پارتی حل می شه...همه چیز...

صدای مرد بلندتر میشه.

- سروش جان! به نظر من خودتو الاف نکن... معلوم نیس مردک چه ریگی به کفششه که می خواد تا اومدن تو اوضاع رو صاف و صوف کنه. الان پشت خطی دارم، خودم بهت زنگ می زنم.

مرد بدون معطلی گوشی رو قطع می کنه و دوباره وصل.

- سلام مسعود... داشتم با مهندس حرف می زدم. 

دستمو می برم زیر بارون، قطره ها دستمو قلقلک می دن.

- نه بابا، خیالت راحت مسعود جان. مهندس حالا حالا ها نمیاد... مطمئن باش...فردا با هم بریم پیش سیامک؟

زن جوان کارش تموم می شه. موج جلوتر می ره. زن به طرف دختر که حالا نوبتشه، بر می گرده.

- راستی، اسمت چی بود؟

دختر با انگشت قرمزش به ابرا اشاره ای می کنه.

- باران...

بارون تندتر می شه و خودشو به شیشه ها می کوبونه. زانوهامو تو بغلم می گیرم و خیره می شم به عکس دو نفرمون. شیشه ی قاب عکس ترک برداشته، درست وسط من و مهران. گوشیمو بر می دارم . دو تا پیام دارم، بازشون می کنم. 

- سلام ، ماموریتم یه ماه دیگه طول می کشه.

حذفش می کنم و بعدیو می خونم.

- یادم رفت بگم... نمی تونم واست پول بفرستم. فردا که یارانه ها رو ریختن، با همونا یه جوری به سر بزن. بای...

می رم تو گزینه ی پاسخ.

- سلام مهران...مدیرت زنگ زد و گفت که نفرستادنت ماموریت...تو گفتی که خودم مهمم، حتی بدون بچه... قول دادی که تنهام نذاری... مرده و قولش...

پیاممو دوباره می خونم؛ پاکش می کنم و گوشیو میندازم رو بالش.

بارون کم می شه. از موج می یام بیرون. کیفمو رو شونم محکم می کنم و دستامو توی جیبم. برفی نرم از آسمون می باره. کلاه پالتومو روی سرم میندازم و تندتر می رم. دیر نمی شه؛ فردا می رم خرید. واسه امشب از ظهر غذا مونده. وارد آپارتمان که  می شم، دود سیگار مشاممو پر می کنه.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۹
اسماعیل زاده

طوقی

الموت، ملتقی دورقی های طهران دسته دار، از در دار تا لاله زار، چنبره ی انگشتری خان زاد، "یدی میرزاد" دست انداز بنا گوش در رفته هایی بود که شیشان شیشکی و کشمششان گرمکی میزد و سوزشان صفدری و سوتشان کفتری مینمود. آخر دیگر دور، دور بالانشینهای لامه به سر بود. اسمال ها سوسه میچاقیدند و کامشان به خانسار یدی میرزاد مینشست. او هم تیار هدامان و سوامان مدام را بر جبه ی فرج درج کرده بود و عربده ی دیق و دورق میکشید و کلام را فت و رت و زبان را وزر فسخ و رسخ می ساخت! خدو غضبش که بر الف الموت میپاشید، از لام لامه و میم ملکی تا واو وثاق و ت تنبان وزاب ها و اذناب ها و ارباب ها و پاشنه خواب ها را خیس مینمود! تیغ و تالانی ها که دیگر جای خود داشتند؛ دزک می انداختند و ریق می خشکاندند.

اما در این میان حساب رواکان و وضیعان خدا شناس با پاده ی کاسه لیس ها و پیاله چی های لدام الموت توفیق داشت؛ آنطور که هفتی الموت لبالب نوای یا حق و حقیقت آنان را سر میداد. از حسن کمال این حضرات شامخ مقام و کامخ طعام همین بس که برایشان قوت و غذایی خوش تر از یتیمچه آن هم با پیازچه نبود. آنقدر که، چشم نیششان هم تباهچه ی اولایی ها و سغاره چی ها را سق نمیزد!

باری به هر جهت کسانی هم بودند که نه اسمال را طلای حاتم به جیب نهان داشتند و نه سقال را یشم خاتم به لقلقه ی انگشتان. عوامی چون تقی خباز که کارشان نان قرض دادن به کبریای مترهبان سعادت برای اندکی شفاعت و متناهبان غرامت برای قبول ندامت از بی مایگی و فتار خمیر انسانیتشان بود!

دردسرتان ندهم؛ آخر کار آنقدر بالا گرفت که روزی یدی میرزاد وحم دکان اجدادی نانواها که تنورش به گرمای نفس تقی خباز روشن بود را کرد و به گوشش رساند که دک دکان آن است که مفت چنگ یدی خان تیزبال شود. تقی که افچه ی جالیز برهوت زندگانیش شده بود میدید که اگر دیر جنبد کلاچه ها سرش را زده اند! انقلت کرد که مگر آرد را به الک سابد تا یدی غیر از او به خلق نان دهد. میرزاد از شنیدن این عریضه دو آتشه را سر کشید و گر گرفت و خطاب به سینه چاک شکافته و نوزخمه ی پاک باخته اش گفت:

- غلوم ننه؟!

- رخصت اوستا!

-اون دسته صدفی که سر خاک اوس بها طوقیش کردی، کفته؟!

- آره اوستا! به شماره ابرو تا بدی کمر تا میدم برات.

- لازم نکرده! ردش کن بیاد.

در الموت اساس آن بود که هفت روز را بر سیاهه ی میز اولیایی خط اندازند تا حساب را با شخص مقابل صاف کنند. اما خط و نشان های میرزاد کارساز نبود و چوب خط های میز اولیایی هفته شد!

- این اولی، این دویمی، سیمی، چارمی، پنجمی، شیشمی، هفته بختک!

غلوم؟!

- جونم اوستا؟

- چی میبینی؟!

- هف لو خوشگله اوستا!

- واسه کیه؟

- آق تقی اوستا.

- د نه د! آقاشو بردار!

- رو چشم اوستا.

- خب ینی چه فنتیه اوضاش؟

- قاراشمیشه اوستا!

- بیبینم؟ طوقیت توک بزنه روش چی چی میشه؟

- سردیت میشه! نچای یه وخ!

تقی با دستانی گره کرده و نفسی جلد و به تنگ آمده عیششان را طیش کرد و صدایش را به گوش میرزاد سیلی زد.

- دهکی! شب بود سیبیلاتو ندیدم!

- از بس خوردی داری آلبالو گیلاس میچینی. قدیمیا میگفتن مستی و راستی! تو یکی چپ کردی! مثه که جای مویز گمیز دادن به خوردت!

- جوف زای مرده سگ! رو من سرمه میکشی؟ غلوم یالا نفله! راحتش کن!

هفته را بند کشید! صدفی قلاف روی میز، آماده به خلاف شد.دلش را زد! اما از طوقی جلد جلاد یدی میرزاد نترسید. چشمانش سینه ی الموت را شکافت و تا آسمان بال زد! از آن پس اسمال ها تروق تروق سوزیدند و تنگهای ناصری را تا سر کشیدند اما الموت دم ریز و نسخ ماند



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۱
اسماعیل زاده